سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( شنبه 86/4/9 :: ساعت 2:19 عصر)

    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    نوسان ها خاک شد
    و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
    شبیه هیچ شده ای !
    چهره ات را به سردی خاک بسپار.
    اوج خودم را گم کرده ام.
    می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
    برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
    بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
    از پنجره
    غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
    بیهوده بود ، بیهوده بود.
    این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
    زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.
    آن طرف ، سیاهی من پیداست:
    روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
    و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
    روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
    در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
    "من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
    در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
    خورشید ، در پنجره می سوزد.
    پنجره لبریز برگ ها شد.
    با برگی لغزیدم.
    پیوند رشته ها با من نیست.
    من هوای خودم را می نوشم
    و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
    و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
    تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.
    روی باغ های روشن پرواز می کنم.
    چشمانم لبریز علف ها می شود
    و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
    می پرم ، می پرم.
    روی دشتی دور افتاده
    آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
    کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
    دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
    "شاسوسا" تو هستی؟
    دیر کردی:
    از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
    در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
    و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
    تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
    "شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
    خاک زندگی ام را فراگیر.
    لب هایش از سکوت بود.
    انگشتش به هیچ سو لغزید.
    ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.
    رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
    خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
    دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
    "من" دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
    هنگامی که مرد
    رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
    روی غمی راه افتادم.
    به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
    در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
    درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
    برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
    مادرم را می شنوم.
    خورشید ، با پنجره آمیخته.
    زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
    گهواره ای نوسان می کند.
    پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
    می شنوی؟
    میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
    انگار دری به سردی خاک باز کردم:
    گورستان به زندگی ام تابید.
    بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
    سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
    کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
    "شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
    "شاسوسا" ، شبیه تاریک من!
    به آفتاب آلوده ام.
    تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
    دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
    راهی در تهی ، سفری به تاریکی:
    صدای زنگ قافله را می شنوی؟
    با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
    راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
    می گذرد.
    قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
    سپیده دم روی موج ها ریخت.
    چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
    "شاسوسا"! "شاسوسا"!
    در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.
    لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
    و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
    سنگ نوسان می کند.
    گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    برگ ها روی احساسم می لغزند.
    سپهری



  • کلمات کلیدی : عمومی


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عیادت
    پست چهلم : پایان
    حرف حق
    فقط عزاداری؟
    آخرین خدانگهدار
    غریبه
    خاطره
    دردهای من نگفتنی است...
    غریب
    این را همه می دانند
    ابرااا
    عجب آواز خوشی در راه است
    [عناوین آرشیوشده]