سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( سه شنبه 86/6/6 :: ساعت 1:55 عصر)

               

    سکوت... :
    سلام به همه دوستای عزیزم
    میلاد تنها منجی این دنیای وانفسا رو به تک تکتون تبریک میگم و از خدا میخوام هرچه زودتر برسوندش به دادمون.
    منو ببخشید که مدتی نبودم و نیستم...عجیب تشنه ی سکوتم... بهش نیاز دارم...خیلی!
    انگار فقط دلم میخواد سکوت کنم
    یه سکوت بلند!!!...
    و شرمنده م که بگم: اگه زمانی هم خواستم باز بنویسم نمیتونم بیام واسه بروز شدنم خبرتون کنم... نمیدونم : دوست دارم قالب ها رو بشکنم.... جوری که صدای شکستنش تا آسمون بره بالا. شرمنده که اینجوری اومدم و میرم...
    همیشه همه کارام "غریب"ند.... شما به بزرگی خودتون ببخشین.
    یا حق



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/5/27 :: ساعت 1:0 عصر)


                                  
    طنین لحظه های حضوری،ترانه آبی       پلاک کوچه های صبوری،ترانه آبی
    پگاه  برکه ی غربت بهانه می گیرد          تو " کوله بار" غروری ، ترانه آبی
    کسی نبودهمدم این لحظه های بیمعنا     بیا که التیام زخم جسوری،ترانه آبی
    تو معنی شعر پر از شقایقی، خوبی            غریب واژه های صبوری ، ترانه  آبی
    نگاه کهنه ی بودن همیشه می گوید              که حرف شعرهای مروری، ترانه آبی
    بیابدان که تکرار نوشتن همیشه دلگیرست        طنین لحظه های حضوری، ترانه آبی
    (شاعر: اکبری)


  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( یکشنبه 86/5/7 :: ساعت 4:12 عصر)


                           
    یک شاخه رز، یک شعر، یک لیوان چایی      " آنقدر"  اینجا  می نشینم تا  بیایی
    از بس که بعد از ظهرها  فکر تو  بودم           حالا   شدم  یک  مرد  مالیخولیایی
    بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد         رنگ   روپوش  بچه  های   ابتدایی
    یک روز من را می کشی با چشمهایت        اینجا پر است از این رمانهای جنایی
    ای کاش می شد آخرش مال تو بودم           مثل   تمام   فیلم های   سینمایی
    حالا که هی تجدید چشمان تو هستم         می بینمت  در  "امتحانات"  نهایی
    اما نه!مدتهاست بر این میز مانده ست        یک شاخه رز،یک شعر،یک لیوان چایی
    (از : رضا عزیزی)



  • کلمات کلیدی : عمومی، دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/4/16 :: ساعت 10:40 صبح)

    سلام!
    حال همه‌ی ما خوب است
    ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
    که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
    با این همه عمری اگر باقی بود
    طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
    که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
    نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

    تا یادم نرفته است بنویسم
    حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
    می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
    اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
    ببین انعکاس تبسم رویا
    شبیه شمایل شقایق نیست!
    راستی خبرت بدهم
    خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
    بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
    بی‌پرده بگویمت
    چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
    فردا را به فال نیک خواهم گرفت
    دارد همین لحظه
    یک فوج کبوتر سپید
    از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
    باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
    یادت می‌آید رفته بودی
    خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
    نه ری‌را جان
    نامه‌ام باید کوتاه باشد
    ساده باشد
    بی حرفی از ابهام و آینه،
    از نو برایت می‌نویسم
    حال همه‌ی ما خوب است
    اما تو باور نکن!


  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 86/4/9 :: ساعت 2:19 عصر)

    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    نوسان ها خاک شد
    و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
    شبیه هیچ شده ای !
    چهره ات را به سردی خاک بسپار.
    اوج خودم را گم کرده ام.
    می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
    برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
    بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
    از پنجره
    غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
    بیهوده بود ، بیهوده بود.
    این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
    زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.
    آن طرف ، سیاهی من پیداست:
    روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
    و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
    روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
    در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
    "من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
    در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
    خورشید ، در پنجره می سوزد.
    پنجره لبریز برگ ها شد.
    با برگی لغزیدم.
    پیوند رشته ها با من نیست.
    من هوای خودم را می نوشم
    و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
    و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
    تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.
    روی باغ های روشن پرواز می کنم.
    چشمانم لبریز علف ها می شود
    و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
    می پرم ، می پرم.
    روی دشتی دور افتاده
    آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
    کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
    دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
    "شاسوسا" تو هستی؟
    دیر کردی:
    از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
    در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
    و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
    تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
    "شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
    خاک زندگی ام را فراگیر.
    لب هایش از سکوت بود.
    انگشتش به هیچ سو لغزید.
    ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.
    رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
    خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
    دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
    "من" دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
    هنگامی که مرد
    رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
    روی غمی راه افتادم.
    به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
    در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
    درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
    برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
    مادرم را می شنوم.
    خورشید ، با پنجره آمیخته.
    زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
    گهواره ای نوسان می کند.
    پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
    می شنوی؟
    میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
    انگار دری به سردی خاک باز کردم:
    گورستان به زندگی ام تابید.
    بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
    سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
    کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
    "شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
    "شاسوسا" ، شبیه تاریک من!
    به آفتاب آلوده ام.
    تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
    دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
    راهی در تهی ، سفری به تاریکی:
    صدای زنگ قافله را می شنوی؟
    با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
    راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
    می گذرد.
    قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
    سپیده دم روی موج ها ریخت.
    چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
    "شاسوسا"! "شاسوسا"!
    در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.
    لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
    و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
    سنگ نوسان می کند.
    گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    برگ ها روی احساسم می لغزند.
    سپهری



  • کلمات کلیدی : عمومی


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عیادت
    پست چهلم : پایان
    حرف حق
    فقط عزاداری؟
    آخرین خدانگهدار
    غریبه
    خاطره
    دردهای من نگفتنی است...
    غریب
    این را همه می دانند
    ابرااا
    عجب آواز خوشی در راه است
    [عناوین آرشیوشده]