سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( شنبه 86/4/16 :: ساعت 10:40 صبح)

    سلام!
    حال همه‌ی ما خوب است
    ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
    که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
    با این همه عمری اگر باقی بود
    طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
    که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
    نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

    تا یادم نرفته است بنویسم
    حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
    می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
    اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
    ببین انعکاس تبسم رویا
    شبیه شمایل شقایق نیست!
    راستی خبرت بدهم
    خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
    بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
    بی‌پرده بگویمت
    چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
    فردا را به فال نیک خواهم گرفت
    دارد همین لحظه
    یک فوج کبوتر سپید
    از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
    باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
    یادت می‌آید رفته بودی
    خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
    نه ری‌را جان
    نامه‌ام باید کوتاه باشد
    ساده باشد
    بی حرفی از ابهام و آینه،
    از نو برایت می‌نویسم
    حال همه‌ی ما خوب است
    اما تو باور نکن!


  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 86/4/9 :: ساعت 2:19 عصر)

    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    نوسان ها خاک شد
    و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
    شبیه هیچ شده ای !
    چهره ات را به سردی خاک بسپار.
    اوج خودم را گم کرده ام.
    می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
    برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
    بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
    از پنجره
    غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
    بیهوده بود ، بیهوده بود.
    این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
    زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.
    آن طرف ، سیاهی من پیداست:
    روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
    و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
    روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
    در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
    "من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
    در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
    خورشید ، در پنجره می سوزد.
    پنجره لبریز برگ ها شد.
    با برگی لغزیدم.
    پیوند رشته ها با من نیست.
    من هوای خودم را می نوشم
    و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
    و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
    تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.
    روی باغ های روشن پرواز می کنم.
    چشمانم لبریز علف ها می شود
    و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
    می پرم ، می پرم.
    روی دشتی دور افتاده
    آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
    کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
    دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
    "شاسوسا" تو هستی؟
    دیر کردی:
    از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
    در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
    و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
    تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
    "شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
    خاک زندگی ام را فراگیر.
    لب هایش از سکوت بود.
    انگشتش به هیچ سو لغزید.
    ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.
    رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
    خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
    دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
    "من" دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
    هنگامی که مرد
    رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
    روی غمی راه افتادم.
    به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
    در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
    درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
    برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
    مادرم را می شنوم.
    خورشید ، با پنجره آمیخته.
    زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
    گهواره ای نوسان می کند.
    پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
    می شنوی؟
    میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
    انگار دری به سردی خاک باز کردم:
    گورستان به زندگی ام تابید.
    بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
    سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
    کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
    "شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
    "شاسوسا" ، شبیه تاریک من!
    به آفتاب آلوده ام.
    تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
    دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
    راهی در تهی ، سفری به تاریکی:
    صدای زنگ قافله را می شنوی؟
    با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
    راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
    می گذرد.
    قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
    سپیده دم روی موج ها ریخت.
    چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
    "شاسوسا"! "شاسوسا"!
    در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.
    لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
    و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
    سنگ نوسان می کند.
    گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    برگ ها روی احساسم می لغزند.
    سپهری



  • کلمات کلیدی : عمومی

  • غریب آشنا ( سه شنبه 86/3/29 :: ساعت 5:20 عصر)

    سلام دوستان
    بابت این غیبت...منو ببخشید : دلیل داره.و تشکر از دوست عزیزم که زحمتو قبول کرد. اومدم فقط شهادت دکتر شریعتی رو تسلیت بگم. کاش شهدای میهنمون اینجور غریبانه فراموش نمی شدن...کاش با همه چی اینجور سلیقه ای برخورد نمی شد...
    اولین فرصت میام و کامنتهای این مدت رو جواب میدم.
    بذارید حالا که اومدم یه حقیقتی رو هم اعتراف کنم و برم:
    راستش من زمانی که وارد دنیای مجازی شدم از دوستهام خواستم منو "غریب آشنا" لینک کنن و واسه توصیف لینکم بنویسن"معلم، عشق، دانشجو" (چون گاهی تدریس هم میکنم) ولی حالا...بعد از این چند ماه تازه چیزی رو فهمیدم: حس میکنم غریب آشنا شریعتی بود...و این توصیف 3 کلمه ای بیشتر در شاًن اون عزیزه تا یکی مثل من. فقط از خدای خودم میخوام شاید بتونم یه روزی...مثل اون....نه! نه!
    نمیگم ما کجا و اون کجا...چون عقیده دارم شهدا هم انسان بودن نه افسانه!



  • کلمات کلیدی : بالاتر از زمین

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 86/3/16 :: ساعت 4:4 عصر)


    انگار دیگه سؤالی ندارم...نه که همه جوابامو گرفتما...نه...
    بنظرم دیگه پرسیدنش بی فایده س...
    میدونید الآن هوای اهواز چند درجه است ؟...هر چی تو تلویزیون میگه شما 12 درجه بهش اضافه کن میشه چیزی شبیه دمای واقعی...
    اصلا تا حالا دقت کردی دمای خوزستان چقدر بامرامه؟ ایول داره بخدا: هوا تا 49.5 درجه و حتی تا 49.98 درجه هم میرسه اما دلش نمیاد با تبدیل شدن به 50 ، من و تو رو کباب کنه...!! شایدم از بُخلش باشه...؟: چون میدونه که مطابق قوانین این مملکت اگه دما شد 50 درجه دیگه باید شهر تعطیل بشه... شایدم باز از دلسوزیشه؟: با خودش میگه تهرون که برف و سوز بیاد بچه ها تعطیل میشن و میرن برف بازی...ولی اگه اینجا از گرما تعطیل شه...گناه دارن بچه ها...حوصله شون سر میره طفلکیها تو خونه زیر کولر...
    رفقای برون-خوزستانیم میگن شما به گرما عادت دارید ... ولی تو بگو : بچه های کوچولوی 7، 8 ماهه هم عادت دارن؟؟... سالمندها چی؟... که به اقتضای سن دیگه تاب تحمل این حرارت رو ندارن؟...؟
    خب...حالا تو این گرما بادشون بزنیم...؟یا یه دوش آب سرد رو تجویز کنیم؟بنظرم اولی بیشتر جنبه عملی داشته باشه...! آخه به جهت همسان نگاه داشتن این دو نعمت الهی ، به موازات قطع برق – و گاه همزمان با این پدیده محیرالعقول- آب هم قطع میشه تا...
    تا...
    نمیدونم اینجور شاهکارا که دیگه "تا" نداره...
    نمیدونم بعضی عناصر انسان نما چطور فکر میکنن؟
    بابا ، انسان!! آدم!!(برخلاف بعضی عادت ندارم بگم بابا مسلمون!! : چون این فقره هیچ ارتباطی با دین این"بلادیدگان" نداره)....کمی به این آآآآآآآآآآآآآدمها هم فکر کن...!!
    به محض شروع فصل "جهنم"!!!، سهمیه بی برقی خوزستان هم ردیف میشه... :
    بی معطلی! سه سوت! تضمینی...!
    جالب اینه که خشک سالی و سیل سالی هم نداره! اینهمه سدی که فقط باهاش افتخار می آفرینیم!! نمیتونن نه آبی برای این مردم جمع کنن ... و نه برقی... درعوض به کشورهای "چی-چی-ستان" (همسایه) صادر هم میکنیم... .
    شنیدین که میگن چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه...؟؟
    نمیدونم شاید اون بعضیها نشنیده ن...شایدم هدف از اجرای این نوع رزمایش، صرفاً بالا بردن ظرفیت این مردمه که ایشالا روز محشر که همه خلایق تو کف تشنگی بال بال میزنن ملت بلادیده خوزستان از جمله ملل مترقی باشن که نزد پروردگار، روسفید بشن... .
    پس بذار ماهم پرسشهامونو بیخیال شیم: خدایا تو این توفیق اجباری از ما بپذیر... آمین.


  • کلمات کلیدی : خوزستان

  • غریب آشنا ( دوشنبه 86/3/7 :: ساعت 4:2 عصر)


    یه سوال ،
    یه ابهام ،
    نمیدونم:
    یه درد ،
    شایدم یه درمون
    بدجور تو ذهنم جولون میده
    دقت کردی؟: روشنفکرا، بی دینها، بادینها، بیچاره ها، باچاره ها...همه!!! ازش دم میزنن...میگن عاشقشیم!! میگن تو زندگی این از همه چی مهمتره واسه شون...
    اما هیشکی جرات شنیدنشو هم نداره
    حتی تصورشو...
    شده تا حالا یه "کلمه"رو غلط برداشت کنی...و وقتی بهت بگن اشتباه خوندی، بیخیال عظمت "خود"ت شی و بگی: آره انگار یه خورده کج خوندم...؟
    واسه مون "تصورش"هم میتونه بشه کابوس ، بشه دلهره
    ترجیح میدیم تو همون خیالمون بمونه و تکون نخوره:همونجور خوشگل و رویایی...
    نیاد تو دنیای واقعی...!!
    که اگه بیاد...!!
    جدی یکی به من بگه:
    "حقیقت"یعنی چی؟....اگه حقیقت هم دروغ باشه...اونوقت...؟؟


  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 86/2/26 :: ساعت 4:23 عصر)

    سلامم را جوابی ده که در شهر تو مهمانم....
    سلام به همه دلهایی که تو این مدت با خودخواهی خودم آزردمشون.نمیدونم چی باید بگم فقط این که به داشتن شما افتخار میکنم.
    اینجاست که غریب آشنا هم حرف کم میاره...در مقابل اینهمه لطف تک تکتون.
    نمیدونم دارم چی مینویسم...
    امیدم به خلوت شبونه م با خدای خودمه...که بازم مث همیشه دستمو بگیره و بگه یا علی.اما این بار...این بار تو توسلم تنها نیستم...
    خدایا... ازت میخوام خودت انسانیت...و بدنبالش: سعادت رو نصیب تک تک کسانی کن که تو دلشون به تو امید بستن...
    خدایا ...به این فرشته هایی که کنار هم جمع شده ن و "سیمرغ" این وبلاگو ساخته ند... : یادمون بده خوشبختی چیه...و کمکمون کن بهش برسیم.
    دوستان کمی خسته م ... یه مدتی حال منو به خوبی خودتون ببخشین... زمان لازم دارم....
    یا علی



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/2/15 :: ساعت 1:55 عصر)

    چشمهای ساده ام  خسته ء نگاهها                طاقتی که  طاق شد در حضور  آهها
    یک امید بی رمق دردلم نشسته است
                 خسته می کند  مرا  امتداد  راه  ها
    ای صدای شعر من باورم نمی شود
                  درد پای کهنه است سهم بی پناه ها
    قطره قطره اشک شد بغضهای ساکتم
                 پس چرا  نیامدی روز و ماه و  سالها
    با تمام خستگی باز هم صدا  زدم
                      جای عشق را گرفت  عاقبت  گناهها
    تا طلوع چشم تو پلک هم نمی زنم             گرچه خسته میشوم در مسیرراهها
    بالاخره شکست...متاسفم...تو این چند ماه خیلی نقش بازی کردم...خیلی تظاهر کردم...همه تون منو ببخشید
    فکر میکردم اینجام مث کلاس درسم میتونم یکی دیگه باشم....یه موجود بی درد که همه وجودش فقط "امیده و بس" اما غریب آشنا یادش نبود که کلاس چند ساعته...نه یه عمر ...!!دروغ بلد نیستم. پس به شمام دروغ نمیگم(اگه همون دورویی ای که تو این چن ماه از من دیدین اسمش "دروغ" نباشه): من تا الان از امید مینوشتم...اما دیگه مگه میشه تو دلم امید نباشه و از امید حرف بزنم...؟آره آدم گاهی کاری میکنه...که....
    دوستان
    حلالم کنین.....
    خسته تون کردم با نقابم...خودمم راسش ازش خسته شدم...واسه همینه که "نقاب" قمیشی رو خیلی دوست دارم...
    خودمم نمیدونم...کی بودم......
    یکی که میخواست دلها رو به هم نزدیک کنه؟
    شایدم یه دل پرخون که تازه میخواست سنگ صبور شه
    این آخری....همین شاید...اما یکی میگفت دل سنگ صبورها در نهایت انقدر سنگ میشه که ترک میخورن ...و دیگه هم نمیشه پیوندشون کرد...
    دیگه با واژه ها هم عشق نمیکنم...اونا هم دروغ میگن آخه....
    ...اگه یادتون باشه همیشه وقتی کسی می پرسید چرا دیر بروز میشی ...میگفتم آپ من دلیه...
    اما حالا دیگه ....
    نمیخواستم دروغگو باشم...که بودم!
    نمیخواستم حتی همین یکهزارم دردامو بریزم بیرون....که ریختم!
    نمیخواستم رفیق نیمه راه باشم...: که شدم
    بابت همه چی منو ببخشین
    همه لودگیهام، پرروییهام، "تابو" نشناختنهام...فوری پسرخاله شدنهام...
    شریعتیم تو کویرش میگه وقتی که مردی میگرید....پس شمام دیگه داداشیو نگا نکنین...روتونو برگردونین و بگین خداحافظ
    بچه ها خیلی حرف داشتم...اما دیگه دلم بسته شد...کلیدشم انداختم تو کارون...
    میدونم هیچکدومتون به شناگری من نیس که جرات کنه بره تو اون آب و پیداش کنه...پس..
    با دوروییم دروغ گفتم....اما اعتراف میکنم:
    اونچه واسه امام رضا گفتم حرف دلم بود
    عشقم به اون مفرد مذکر غائب راست بود
    "دردواره" شعر من نبود اما حرف دلم بود
    هرچی از جبهه گفتم راست بود
    داغ خوزستانم هم واقعی بود
    و هرچی از ارادتم به تک تکون گفتم عیییییین حقیقت بود...
    من همه آدمها رو دوست دارم:عشقم این نسل بود و نسل قبلش و نسل آینده ش
    و متنفرم از هر کسی که جوونای مملکتمو به این شیوه مضحک دسته بندی میکنه!!
    لینکامو ببینین:.....هیچ قاعده خاصی ندارن...فقط علاقه یه داداش دلواپسه به همه جوونای کشورش....با همه آرزوهاشون...همه دغدغه هاشون...همه دلخوشی هاشون...همه حصارهای فکری که بزرگترای قبیله براشون ساخته ن....همون حصارهایی که یه روزی"آقا وننه" اونا واسه شون تعریف کردن...و لابد فردا هم ما باید واسه "بابا و مامان" های آینده تجویز کنیم!!...
    میدونم دارم احساسی مینویسم...اما متاسفانه عادتم نیس که نوشته های احساسیمو پاک کنم یا حتی ویرایش کنم....گرچه شک دارم دیگه احساسی هم....
    کاش شاعر بودم تا دردامو شعر میکردم...یا کاش دنبال موسیقی رفته بودم و حالا همه تونو به یه آهنگ دعوت میکردم....اما منم و یه گیتار شکسته...نه!!! : خورد شده!!!
    دیگه روحمو نمیشناسم...خیلی وقته تو آینه ندیدمش...و دیگه ببینم هم نمیشناسم.دوست نداشتم اینجوری خداحافظی کنم...و همیشه خودمو اینطور میشناختم: میگفتم
    نقطه ضعفم اینه که متنفرم از جدایی، فراق و هرچی که معنیش نقطه آخر باشه. هیچوقتم رفیق نیمه راه نخواستم باشم. بعد از چند سال دوری از اهواز با 1000 مصیبت تلفن آقای پورعباس (دبیر زبان سوم راهنماییم)و پیدا کردم وبعد از حدود 12 سال باش تماس گرفتم هنوز به ناظم دبیرستانم که حالا تهرونه زنگ میزنم و هنوز هر وقت بیام اهواز حتما دانشکده سه گوش هم میرم. عزا میگیرم تعطیلات که دانشجوهامو نمی بینم هر چند که "تا همیشه" یا میل میذارن، یا اس.ام.اس. ، یا تلفن، و اخیرا کامنت...جلسه21 کانون زبان برای من تداعی پاییزه، مرگ، بغض، فراموشی، و هر واژه سردی که فکرشو کنی...
    آره من اینا بودم اما آدمها عوض میشن، گاهی به همه چی پشت پا میزنن...و حالا منم عوض شده م...آره یدفعه ای...مث مرگ...اونم یدفعه ایه...و بی خبر... برخلاف نیتم "بد و منفی" عوض شدم...بی معرفت شدم...و دیگه حتی خودمو فراموش میکنم....اما مطمئن باشید شما رو نه...شاید گاهی بیام و به بلاگاتون سر بزنم..اما دیگه .... حلالم کنین.یا علی.
    نمی رسد دلا چرا به گوش کس صدای تو
    کسی خبر ندارد از درون مبتلای تو
    زبان شکوه وا مکن دل همیشه مبتلا
    نمی رسد به گوش کس ندای یا خدای تو
    به سینه صد گلایه و به لب هزار گفتنی
    نه هر که درک می کند عذاب لحظه های تو




  • غریب آشنا ( شنبه 86/2/8 :: ساعت 2:37 عصر)

                                                   
    دوستای عزیزم...دل غریب آشنا هم مث دل خیلیهاتون "گاهی" ابری میشه....به بزرگواری خودتون ببخشین که بی خبر آپ میکنم.
    کرگدن گفت: نه امکان ندارد , کرگردن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند.
    دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد. لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند.
     یکی باید حشره های تو را بردارد.
    کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت است . همه به من می گویند : پوست کلفت.
    دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز ، دوست داشتن به قلب مربوط می شود

    نه به پوست.
    کرگدن گفت : ولی من که قلب ندارم، من فقط پوست دارم.
    دم جنبانک
    گفت این امکان ندارد . همه قلب دارند.
     کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم.
    دم جنبانک گفت:خوب، چون از قلبت استفاده نمی کنی, قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری .
    کرگدن گفت: نه ؛ من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم .
    دم جنبانک
    گفت : نه ، تو حتما یک قلب نازک داری ، چون به جای این که دم حنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای این که
    دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری،
    داری با او حرف می زنی.
    کرگدن گفت: خوب ، این یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چه؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عاشق بشود.
    کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت: یعنی....بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ، بگذار......
    کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
    اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.
    کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
    کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های
    ک
    وچولو ی پشتم را بخوری؟
    دم جنبانک گفت: نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود ، احساس خوبی داری .
     یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
    کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
    روزها گذشت....روزها ، هفته ها و ما ه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست. هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های

    کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن احساس خوبی داشت.
    یک روز گرم کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است؟
    دم جنبانک گفت : نه ، کافی نیست.
    کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
    دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن.
    کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.
    کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد : این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک
    قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .
    وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
    کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک!!! دم جنبانک عزیزم : من قلبم را دیدم ! همان قلب نازکی را که می گفتی ،
    اما قلبم از چشمم افتاد حالا چکار کنم ؟
    دم جنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
    کرگدن گفت: راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چه؟
    دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق می شوند.
    کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
    کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند.
    باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.
    کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد , یک روز حتما قلبش تمام می شود.
    آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم .
     حالا که دم جنبانک به من قلب داد ، چه عیبی دارد : بگذار تمام قلبم را برای او بریزم...



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( دوشنبه 86/1/27 :: ساعت 10:39 صبح)

    A Martian Sends a Postcard Home

    Caxtons are mechanical birds with many wings
    and some are treasured for their markings-
    they cause the eyes melt
    or the body to shriek without pain
    I have never seen one fly, but
    sometimes they perch on the hand.
    Mist is when the sky is tired of flight
    and rests its soft machine on ground:
    then the world is dim and bookish
    like engravings under tissue paper.
    Rain is when the earth is television.
    It has the property of making colors darker.
    Model T is a room with the lock inside-
    a key is turned to free the world
    for movement, so quick there is a film
    to watch for anything missed.
    But time is tied to the wrist
    or kept in a box, ticking with impatience.
    In homes,a haunted apparatus sleeps
    that snores when you pick it up.
    If the ghost cries they carry it
    to their lips and soothe it to sleep
    with sounds. And yet, they wake it up
    deliberately , by tickling with a finger.
    Only the young are allowed to suffer
    openly. Adults go to a punishment room
    with water but nothing to eat.
    They lock the door and suffer the noises
    alone. No one is exempt
    and everyone’s pain has a different smell.
    at night, when all the colors die,
    they hide in pairs
    and read about themselves-
    in color, with their eyelids shut.


    ترجمه از غریب آشنا :

    سفرنامه یک مریخی
    در این دیار پرندگانی مکانیکی می بینی با بالهای بسیارروی پشت هر یک "عددی" نوشته شده است که زمینی ها به اندازۀ آن عدد به پرنده احترام میگذراندبعد از چند ساعت خلوت کردن با این نوع پرنده ، حالت خاصی به تو دست خواهد داد: گاهی چشمت را ذوب می کنندو گاهی موجب می شوند بی هیچ دردی به خود بپیچی!!!
    تا به حال ندیده ام هیچکدام پرواز کنند اما شاهد بوده ام که گاه روی دست صاحب خود می نشینند تا با او خلوت کنند .
    گاهی آسمان از پرواز خسته می شود و ماشین عظیم اما لطیف خود را روی زمین می نشاند که این مردمان آن را مه می نامند. در این حالت دنیا تار و مبهم می شود: انگار که بخواهی سنگنوشته های زیر یک دستمال کاغذی را بخوانی!
    دنیایشان مثل "تلویزیون سیاه و سفید" است ... تا : زمانی که اتفاقی خاص رخ بدهد و "رنگها" را جلوه گر سازد . زمینی ها این رخداد را باران میخوانند .
    اتاقکهای خاصی وجود دارند که دنیا را از داخل قفل می کنندکافی است درون اتاقک بنشینی و کلید را بچرخانی : بلافاصله دنیا را می بینی که آزاد شده و با شتاب از کنار تو عبور می کند : انگار که از درون اتاقک فیلم سریعی را مشاهده می کنی!
    آدم ها زمان را به مچ می بندند یا آن را درون جعبه حبس می کنند ، و زمان بیچاره مدام با بی تابی به دیوار جعبه می کوبد به این امید که شاید بتواند آزاد شود!!
    در خانه هر زمینی ، روح خفته ای نگهداری می شود که اگر آن را از جا برداری می توانی صدای خرناسش را بشنوی. در شگفتم از کار این آدمها... : گاهی که روح فریاد زنان از خواب می پرد  آنرا در آغوش می گیرند ، در گوشش لالایی می خوانند ... تا دوباره به خواب برود . حال آنکه گاه همین آدم ها تعمداً با انگشت اشارۀ خود ، روح را قلقلک میدهند تا بیدار شود!!!
    فقط بچه ها اجازه دارند که در انظار عمومی "درد بکشند"بزرگترها به اتاق های تنبیه ویژه ای می روند که آب دارند اما از غذا خبری نیست! : در را قفل می کنند و به تنهایی ناله کرده و درد خود را تحمل میکنند . هیچیک از آنان از این تنبیه مستثنی نیست و رنج و نالۀ هر یک "بوی" متفاوتی دارد.
    شب ها وقتی همۀ رنگها می میرند ، آدمها پنهان می شوند ، و هر یک با چشمان بسته داستان زندگی خود را به رنگی مشاهده می کند .
    راستی اگه ما هم مریخی بودیم کتاب، مه ، باران، اتومبیل، ساعت ، تلفن، دبلیو سی و خواب رو چطور توصیف میکردیم؟؟


  • کلمات کلیدی : عمومی

  • غریب آشنا ( سه شنبه 86/1/14 :: ساعت 10:22 صبح)

    رنگ سال گذشته را دارد
    همه ی لحظه های امسالم
    سیصد و شصت پنج حسرت را
    همچنان می کشم به دنبالم
    قهوه ات را بنوش و باور کن
    من به فنجان تو نمی گنجم
    دیده ام در جهان نماچشمی
    که به تکرار می کشد فالم
    یک نفر از غبار می آید
    مژده ی تازه ی تو تکراری است
    یک نفر از غبار آمد و زد
    زخم های همیشه بر بالم
    باز در جمع تازه ی اضداد
    حال و روزی نگفتنی دارم
    هم نمی دانم از چه می خندم
    هم نمی دانم از چه می نالم
    راستی در هوای شرجی ام
    دیدن دوستان تماشایی است
    به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم
    جز این که خوشحالم



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • <      1   2   3   4   5      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عیادت
    پست چهلم : پایان
    حرف حق
    فقط عزاداری؟
    آخرین خدانگهدار
    غریبه
    خاطره
    دردهای من نگفتنی است...
    غریب
    این را همه می دانند
    ابرااا
    عجب آواز خوشی در راه است
    [عناوین آرشیوشده]