• وبلاگ : غريب آشنا
  • يادداشت : آخرين برگ...
  • نظرات : 151 خصوصي ، 125 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + دختر خورشيد... 

    حالا احساس ميكنم چقدر حرف دارم كه بهت بگم...ميدونستي من صداي سياوش رو خيلي دوست دارم...؟؟؟؟ميگم مگه غير اينه كه همه ي ماها نقاب به صورت ميزنيم...تو تنها نيستي....

    ببينم با وفا...اينجوري ميخواستي برادرم باشي؟؟؟؟تو هميشه ميگفتي داداشمي...بهم ميگفتي آبجي....ميگفتي وبلاگ من از اون وبلاگهاييه كه احساس راحتي ميكني توش.....

    همون حسي كه من هميشه نسبت به تو و وبلاگت داشتم...انگار اين بار هم حس ششمم به كمكم اومد...رفتنت رو حس كردخ بودم...اما...اما هنوز هم نميدونم چرا...نميدونم چطوري ميشه مانع بشم؟؟؟اصلا نميدونم بايد مانع رفتنت بشم يا نه....

    اي كاش به جاي اينكه اين همه راحت بري ميدونستي...ميدنستي كه مني كه الان دارم برات مينويسم هم كوهي از غصه با خودم دارم...ولي ميام از اميد حرف ميزنم...نه براي فريفتن بقيه...براي باور به اميد...براي اينكه اميد هست....اگه نيست پس بگو...به من بگو تو چرا زنده اي....

    غريبه خيلي حرفا هست كه بايد بگم ولي....مجال اندك است...

    فقط ازت ميخوام كه اينقدر راحت دوستات رو فراموش نكن...نگو كه فراموش نميكني...گذر زمان ردپايي هم از خاطره ها به جا نميذاره...

    نرو، كه رفتنت صلاح ما نيست....