سلام...
بي مقدمه مي رم سر اصل مطلب. چرا مي خواي بري؟ به همين زودي جا زدي؟ نمي دونم چه مشكلي داري كه اينقدر داغونت كرده اما با ننوشتن مگه چيزي درست مي شه؟
راستش رو بخواي من با خوندن حرفهاي شما به همان نتيجه اي رسيدم كه شما رسيديد، پنهان نمي كنم. من هم ديگه خسته شدم... دوست ندارم دردهام رو به ديد همه بذارم، اما چه كنم كه گاهي به خاطر نظري كه دوستان بهم مي دن باز هم مي نويسم. احساس مي كنم مي شناسمشون....
و تو اي استاد، من با غريب آشناي تو به ياد غريبي مي افتم كه نخواست آشنا بشه...
غريبي كه نتونستم قلبش رو ببينم....
حالا هم كه تو مي خواي بري؟... من نمي دونم چرا اينقدر دلت شكسته؟ چرا؟
راستش رو بخواي الان اونقدر درد و غم دارم و اونقدر هم از لحاظ مالي در فشارم كه مي خوام از هر طرف كه شده يه طوري صرفه جويي كنم اما باز هم از اينترنت كنده نمي شم... انگار تنها راه حل مشكلم همين شده، البته راه حل كه نميشه گفت بلكه يك جور تسلي خاطره و بس!... احساس مي كنم كسايي هستند كه بهم حق بدند و حتي من رو بفهمند! من واقعا تنهام و خسته اما سعي مي كنم قوي باشم، سعي مي كنم خوبي ها رو ببينم، من ايمانم رو به هر سختي كه شده حفظ مي كنم... من خدا رو دوست دارم هرچند كه زندگي تلخ باشه!
و تو داداشي من، به اين راحتي نمي توني بكني و بري...
يعني اونقدر درد كشيدي كه ديگه نمي توني تو بلاگهامون نظري بنويسي؟
واقعا از ديدن اين نوشته هات دلم گرفت و انگار آب سردي رو روي سرم ريختي! واقعا شوك شدم! تو كه دانشجوهات رو دوست داري؟ تو كه جوونها رو دوست داري؟ تو كه ايراني ها رو دوست داري؟ و... چطور مي توني بكني و بري؟ چه دروغي گفتي مگه؟