من ... بعد از هزار سالِ تمام حتي
باز روزي مُردهام به خانه باز خواهد گشت
تو از اين تنبورهزنانِ توي کوچه نترس
نميگذارم شبهاي ساکتِ پاييزي
از هول و ولايِ لرزانِ باد بترسي ...!
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ ميگذرم
ميآيم مشقهاي عقبماندهي تو را مينويسم
پتوي چهارخانهي خودم را
تا زيرِ چانهات بالا ميکشم
و بعد ... يک طوري پرده را کنار ميزنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بيگورش
نفهمد که يکي کم دارد!