منتظر مي مانم تا حرفهاي مرا ديگران بگويند دستهايم با طناب بيهودگي بسته است و ذهنم مصلوب داريستکه پيش از ظهورم برپاست گريزان از جبري که با تازيانه خشونت بر پشتم جاريست در معماي راههاي پيچ در پيچ مي مانم زبانم بريده ي جغرافياي جهالت و لبانم دوخته ي سوزن باورهاي ديرين در گورستاني که من زنده ام سکوت را حرمتي است که بودن ، با نبودن برابر است !
بيا پيشم