• وبلاگ : غريب آشنا
  • يادداشت : خاطره
  • نظرات : 29 خصوصي ، 131 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ديشب يكي برام كامنت گذاشته بود و به من گفته بود مرده پرست...

    دلم گرفت نوشتم...

    آره...من مرده پرستم...ولي پرستشم با مرگ اون آدم شروع نشد...من حتي وقتي كه زنده بود هم مي پرستيدمش...

    چون بچه پاك و خدايي بود...چون نشونه هايي از خدا تو وجودش بود...چون هروقت سهل انگاري مي كردم و نماز اول وقت نمي خوندم با من دعوا مي كرد كه ستاره خدا قهرش مي گيره...

    كسي بود كه مي دونست مي خواد بميره اما هميشه يه جوري شاد رفتار مي كرد كه اصلآ انگار نه انگار مي دونه كه مي خواد بميره...

    كسي بود كه هروقت مي رفت نماز بخونه در اتاقش رو قفل مي كرد كه كسي اشكاشو نبينه كه داره گوله گوله اشك مي ريزه و با خداش درد و دل مي كنه...اما صداي گريه شو كه من مي شنيدم...صورت قرمزشو وقتي از در اتاق مي آمد بيرون من مي ديدم كه از گريه سرخ شده...صداي ناله هاشو مي شنيدم كه از درد فقط مي گفت دخيلم يا ابوالفضل...