آرام آرام ازپله ها بالا مي روي
پشت در مي ايستي وزنگ را به صدا در مي آوري
مــن نيستــــم
انگـــار خودت هـــم مي دانــي
درهاي بستـــه سرنوشت تواند!!!...
يــادم باشد کليـــدي برايت بفرستــم
تا اين بــار که آمـــدي
گل هاي نرگس را که برايم خريــده اي
روي ميــــز بگــذاري
ومنتظــرم بنشيني
....