سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 2:47 عصر)

    مادرم سلام
    کاش میدونستی چقد دوست دارم
    کاش میدونستی چقد دلم تنگ شده
    واسه دلواپسی هات
    واسه محبت بی نهایتت
    واسه عشق بی حد و مرزت
    واسه دلتنگی هات...
    واسه همه خوب و بدت
    کاش مادرم نبودی
    کاش حق اعتراض داشتم
    و کاش انننننننننننننننننقد حرمت اسم مقدست اجازه نداشت منو "لال" کنه
    اونوقت میتونستم فریاد بزنم
    میتونستم برافروخته و دیوانه وار با تمام وجود .. با آخر زوور گلوم .. جوری که همه کوهها و دشت ها بشنون... فریاااااااااااااااد بزنم و بگم چرا با زندگی من....؟؟
    چرا...؟؟؟
    بابت هر بار که از رو خامی جسارت کردم عاجزانه ازت عذر میخوام...

    آره میدونم حتی اگه حق با من هم بود (که میدونی و میدونم که بود ) بازم حق نداشتم جسارت کنم... ببخش منو... مادر: غلط کردم! ببخش من.
    ...
    میدونی
    دلم نمیاد بگم سپردمت به...!!
    اما حتی اگه زبونم اینو نگه ... دلم پیشاپیش این کارو کرده...خیلی هم باهاش جنگیدم اما از دلم نمیره...
    اون داور برحق میدونه که چه کردی با من...
    دستتو میبوسم و میگم: این حقم نبود...
    مادرمی
    حق ندارم حتی صدامو روت بلند کنم...
    اولین مادری هستی که دل بچه شو نمیتونه از چشاش بخونه...وگرنه کنار حرف زبونم که بهت میگه دوست دارم... حرف چشامو هم می شنیدی که: آره. دوست دارم ، خیلی هم دوست دارم اما نمیتونم دلمو صاف کنم...دوست دارم! حتی خنجری رو که وسط دلم کاشتی ...
    اما نه!
    مادر
    میبخشم
    می بخشمت.
    به حرمت شبهایی که بالا سرم موندی
    روزهایی که زحمتمو کشیدی
    و سالهایی که به پام ریختی
    مادر
    فقط منو دعا کن
    دعا کن زودتر تموم شم.(این شرط نبود! خواهش بود!)
    کاش این صفحه رو میخوندی
    کاش این ... میذاشتن مانیتورو ببینم و هنوز برات از غربتم میگفتم...
    برای همه غریبم...حتی برای تو.


  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/8/26 :: ساعت 2:50 عصر)

    نقطه.سر خط هم نداره!!!

  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( سه شنبه 86/6/6 :: ساعت 1:55 عصر)

               

    سکوت... :
    سلام به همه دوستای عزیزم
    میلاد تنها منجی این دنیای وانفسا رو به تک تکتون تبریک میگم و از خدا میخوام هرچه زودتر برسوندش به دادمون.
    منو ببخشید که مدتی نبودم و نیستم...عجیب تشنه ی سکوتم... بهش نیاز دارم...خیلی!
    انگار فقط دلم میخواد سکوت کنم
    یه سکوت بلند!!!...
    و شرمنده م که بگم: اگه زمانی هم خواستم باز بنویسم نمیتونم بیام واسه بروز شدنم خبرتون کنم... نمیدونم : دوست دارم قالب ها رو بشکنم.... جوری که صدای شکستنش تا آسمون بره بالا. شرمنده که اینجوری اومدم و میرم...
    همیشه همه کارام "غریب"ند.... شما به بزرگی خودتون ببخشین.
    یا حق



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/6/3 :: ساعت 10:47 صبح)

    خدایا
    سلام.
    میدونم هدف نهایی تویی. اما آسانسورم خرابه کار نمیکنه. خیلی هنر کنم فعلا: یه پله!! اونم افقی!! نه به بالا!
    آره : عزمم رو جزم کردم واسه یه پله... واسه اولین پله
    مث همیشه دستامو بگیر و تاتی تاتیم کن.
    از زمین خوردن نمی ترسم . چون دستم تو دستته. اما خداجونم : واسه همین اولین قدم هم تشویقم کن.
    دوست دارم.



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/5/27 :: ساعت 1:0 عصر)


                                  
    طنین لحظه های حضوری،ترانه آبی       پلاک کوچه های صبوری،ترانه آبی
    پگاه  برکه ی غربت بهانه می گیرد          تو " کوله بار" غروری ، ترانه آبی
    کسی نبودهمدم این لحظه های بیمعنا     بیا که التیام زخم جسوری،ترانه آبی
    تو معنی شعر پر از شقایقی، خوبی            غریب واژه های صبوری ، ترانه  آبی
    نگاه کهنه ی بودن همیشه می گوید              که حرف شعرهای مروری، ترانه آبی
    بیابدان که تکرار نوشتن همیشه دلگیرست        طنین لحظه های حضوری، ترانه آبی
    (شاعر: اکبری)


  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( یکشنبه 86/5/7 :: ساعت 4:12 عصر)


                           
    یک شاخه رز، یک شعر، یک لیوان چایی      " آنقدر"  اینجا  می نشینم تا  بیایی
    از بس که بعد از ظهرها  فکر تو  بودم           حالا   شدم  یک  مرد  مالیخولیایی
    بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد         رنگ   روپوش  بچه  های   ابتدایی
    یک روز من را می کشی با چشمهایت        اینجا پر است از این رمانهای جنایی
    ای کاش می شد آخرش مال تو بودم           مثل   تمام   فیلم های   سینمایی
    حالا که هی تجدید چشمان تو هستم         می بینمت  در  "امتحانات"  نهایی
    اما نه!مدتهاست بر این میز مانده ست        یک شاخه رز،یک شعر،یک لیوان چایی
    (از : رضا عزیزی)



  • کلمات کلیدی : عمومی، دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( دوشنبه 86/3/7 :: ساعت 4:2 عصر)


    یه سوال ،
    یه ابهام ،
    نمیدونم:
    یه درد ،
    شایدم یه درمون
    بدجور تو ذهنم جولون میده
    دقت کردی؟: روشنفکرا، بی دینها، بادینها، بیچاره ها، باچاره ها...همه!!! ازش دم میزنن...میگن عاشقشیم!! میگن تو زندگی این از همه چی مهمتره واسه شون...
    اما هیشکی جرات شنیدنشو هم نداره
    حتی تصورشو...
    شده تا حالا یه "کلمه"رو غلط برداشت کنی...و وقتی بهت بگن اشتباه خوندی، بیخیال عظمت "خود"ت شی و بگی: آره انگار یه خورده کج خوندم...؟
    واسه مون "تصورش"هم میتونه بشه کابوس ، بشه دلهره
    ترجیح میدیم تو همون خیالمون بمونه و تکون نخوره:همونجور خوشگل و رویایی...
    نیاد تو دنیای واقعی...!!
    که اگه بیاد...!!
    جدی یکی به من بگه:
    "حقیقت"یعنی چی؟....اگه حقیقت هم دروغ باشه...اونوقت...؟؟


  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 86/2/26 :: ساعت 4:23 عصر)

    سلامم را جوابی ده که در شهر تو مهمانم....
    سلام به همه دلهایی که تو این مدت با خودخواهی خودم آزردمشون.نمیدونم چی باید بگم فقط این که به داشتن شما افتخار میکنم.
    اینجاست که غریب آشنا هم حرف کم میاره...در مقابل اینهمه لطف تک تکتون.
    نمیدونم دارم چی مینویسم...
    امیدم به خلوت شبونه م با خدای خودمه...که بازم مث همیشه دستمو بگیره و بگه یا علی.اما این بار...این بار تو توسلم تنها نیستم...
    خدایا... ازت میخوام خودت انسانیت...و بدنبالش: سعادت رو نصیب تک تک کسانی کن که تو دلشون به تو امید بستن...
    خدایا ...به این فرشته هایی که کنار هم جمع شده ن و "سیمرغ" این وبلاگو ساخته ند... : یادمون بده خوشبختی چیه...و کمکمون کن بهش برسیم.
    دوستان کمی خسته م ... یه مدتی حال منو به خوبی خودتون ببخشین... زمان لازم دارم....
    یا علی



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/2/8 :: ساعت 2:37 عصر)

                                                   
    دوستای عزیزم...دل غریب آشنا هم مث دل خیلیهاتون "گاهی" ابری میشه....به بزرگواری خودتون ببخشین که بی خبر آپ میکنم.
    کرگدن گفت: نه امکان ندارد , کرگردن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند.
    دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد. لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند.
     یکی باید حشره های تو را بردارد.
    کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت است . همه به من می گویند : پوست کلفت.
    دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز ، دوست داشتن به قلب مربوط می شود

    نه به پوست.
    کرگدن گفت : ولی من که قلب ندارم، من فقط پوست دارم.
    دم جنبانک
    گفت این امکان ندارد . همه قلب دارند.
     کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم.
    دم جنبانک گفت:خوب، چون از قلبت استفاده نمی کنی, قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری .
    کرگدن گفت: نه ؛ من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم .
    دم جنبانک
    گفت : نه ، تو حتما یک قلب نازک داری ، چون به جای این که دم حنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای این که
    دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری،
    داری با او حرف می زنی.
    کرگدن گفت: خوب ، این یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چه؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عاشق بشود.
    کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت: یعنی....بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ، بگذار......
    کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
    اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.
    کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
    کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های
    ک
    وچولو ی پشتم را بخوری؟
    دم جنبانک گفت: نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود ، احساس خوبی داری .
     یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
    کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
    روزها گذشت....روزها ، هفته ها و ما ه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست. هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های

    کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن احساس خوبی داشت.
    یک روز گرم کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است؟
    دم جنبانک گفت : نه ، کافی نیست.
    کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
    دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن.
    کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.
    کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد : این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک
    قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .
    وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
    کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک!!! دم جنبانک عزیزم : من قلبم را دیدم ! همان قلب نازکی را که می گفتی ،
    اما قلبم از چشمم افتاد حالا چکار کنم ؟
    دم جنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
    کرگدن گفت: راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چه؟
    دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق می شوند.
    کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟
    دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
    کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند.
    باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.
    کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد , یک روز حتما قلبش تمام می شود.
    آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم .
     حالا که دم جنبانک به من قلب داد ، چه عیبی دارد : بگذار تمام قلبم را برای او بریزم...



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( سه شنبه 86/1/14 :: ساعت 10:22 صبح)

    رنگ سال گذشته را دارد
    همه ی لحظه های امسالم
    سیصد و شصت پنج حسرت را
    همچنان می کشم به دنبالم
    قهوه ات را بنوش و باور کن
    من به فنجان تو نمی گنجم
    دیده ام در جهان نماچشمی
    که به تکرار می کشد فالم
    یک نفر از غبار می آید
    مژده ی تازه ی تو تکراری است
    یک نفر از غبار آمد و زد
    زخم های همیشه بر بالم
    باز در جمع تازه ی اضداد
    حال و روزی نگفتنی دارم
    هم نمی دانم از چه می خندم
    هم نمی دانم از چه می نالم
    راستی در هوای شرجی ام
    دیدن دوستان تماشایی است
    به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم
    جز این که خوشحالم



  • کلمات کلیدی : دلتنگی های من

  • <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عیادت
    پست چهلم : پایان
    حرف حق
    فقط عزاداری؟
    آخرین خدانگهدار
    غریبه
    خاطره
    دردهای من نگفتنی است...
    غریب
    این را همه می دانند
    ابرااا
    عجب آواز خوشی در راه است
    [عناوین آرشیوشده]