• وبلاگ : غريب آشنا
  • يادداشت : سوال
  • نظرات : 19 خصوصي ، 83 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    نام شعر : شاسوسا

    كنار مشتي خاك
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    نوسان ها خاك شد
    و خاك ها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت.
    شبيه هيچ شده اي !
    چهره ات را به سردي خاك بسپار.
    اوج خودم را گم كرده ام.
    مي ترسم، از لحظه بعد، و از اين پنجره اي كه به روي احساسم گشوده شد.
    برگي روي فراموشي دستم افتاد: برگ اقاقيا!
    بوي ترانه اي گمشده مي دهد، بوي لالايي كه روي چهره مادرم نوسان مي كند.
    از پنجره
    غروب را به ديوار كودكي ام تماشا مي كنم.
    بيهوده بود ، بيهوده بود.
    اين ديوار ، روي درهاي باغ سبز فرو ريخت.
    زنجير طلايي بازي ها ، و دريچه روشن قصه ها ، زير اين آوار رفت.

    آن طرف ، سياهي من پيداست:
    روي بام گنبدي كاهگلي ايستاده ام، شبيه غمي .
    و نگاهم را در بخار غروب ريخته ام.
    روي اين پله ها غمي ، تنها، نشست.
    در اين دهليزها انتظاري سرگردان بود.
    "من" ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد.
    در سايه - آفتاب اين درخت اقاقيا، گرفتن خورشيد را در ترسي شيرين تماشا كرد.
    خورشيد ، در پنجره مي سوزد.
    پنجره لبريز برگ ها شد.
    با برگي لغزيدم.
    پيوند رشته ها با من نيست.
    من هواي خودم را مي نوشم
    و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    انگشتم خاك ها را زير و رو مي كند
    و تصوير ها را بهم مي پاشد، مي لغزد، خوابش مي برد.
    تصويري مي كشد، تصويري سبز: شاخه ها ، برگ ها.
    روي باغ هاي روشن پرواز مي كنم.
    چشمانم لبريز علف ها مي شود
    و تپش هايم با شاخ و برگ ها مي آميزد.
    مي پرم ، مي پرم.
    روي دشتي دور افتاده
    آفتاب ، بال هايم را مي سوزاند ، و من در نفرت بيداري به خاك مي افتم.
    كسي روي خاكستر بال هايم راه مي رود.
    دستي روي پيشاني ام كشيده شد، من سايه شدم:
    "شاسوسا" تو هستي؟
    دير كردي:
    از لالايي كودكي ، تا خيرگي اين آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
    در شب سبز شبكه ها صدايت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
    و در اين عطش تاريكي صدايت مي زنم : "شاسوسا"! اين دشت آفتابي را شب كن
    تا من، راه گمشده اي را پيدا كنم، و در جاپاي خودم خاموش شوم.
    "شاسوسا"، وزش سياه و برهنه!
    خاك زندگي ام را فراگير.
    لب هايش از سكوت بود.
    انگشتش به هيچ سو لغزيد.
    ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشيد ، و غبارش را باد برد.
    رووي علف هاي اشك آلود براه افتاده ام.
    خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام.
    دست هايم پر از بيهودگي جست و جوهاست.
    "من" ديرين ، تنها، در اين دشت ها پرسه زد.
    هنگامي كه مرد
    روياي شبكه ها ، و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود.
    روي غمي راه افتادم.
    به شبي نزديكم، سياهي من پيداست:
    در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
    درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده .
    برگ هايش خوابيده اند، شبيه لالايي شده اند.
    مادرم را مي شنوم.
    خورشيد ، با پنجره آميخته.
    زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
    گهواره اي نوسان مي كند.
    پشت اين ديوار، كتيبه اي مي تراشند.
    مي شنوي؟
    ميان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
    انگار دري به سردي خاك باز كردم:
    گورستان به زندگي ام تابيد.
    بازي هاي كودكي ام ، روي اين سنگ هاي سياه پلاسيدند.
    سنگ ها را مي شنوم: ابديت غم.
    كنار قبر، انتظار چه بيهوده است.
    "شاسوسا" روي مرمر سياهي روييده بود:
    "شاسوسا" ، شبيه تاريك من!
    به آفتاب آلوده ام.
    تاريكم كن، تاريك تاريك، شب اندامت را در من ريز.
    دستم را ببين: راه زندگي ام در تو خاموش مي شود.
    راهي در تهي ، سفري به تاريكي:
    صداي زنگ قافله را مي شنوي؟
    با مشتي كابوس هم سفر شده ام.
    راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسيد، و اكنون از مرز تاريكي
    مي گذرد.
    قافله از رودي كم ژرفا گذشت.
    سپيده دم روي موج ها ريخت.
    چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد:
    "شاسوسا"! "شاسوسا"!
    در مه تصوير ها، قبر ها نفس مي كشند.
    لبخند "شاسوسا" به خاك مي ريزد
    و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد: كتيبه اي !
    سنگ نوسان مي كند.
    گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم ميشكفد: ابديت در شاخه هاست.
    كنار مشتي خاك
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    برگ ها روي احساسم مي لغزند.