کودکي بر قايق ِ زرين ِ تابي کهنه،و مزه شورانگيز خاک و پرنده.
درک ساده ي احساس يک پروانهو عاشق شدن هاي عالم کودکي ِ من!دلهره مشق و امتحانو ترس وسيع درس.
شب، غوطه ور در برهوت تنهاييهمچنان اوراق خاطره از خاطرم ميگذرند.تاب ميخورم در نگاه نگاره هاي خيال،مي دَوَم در دامن وسيع حياط،پروازي بي پايان با بادبادک همسايه،و دفتر شعر کودکي ِ من! - راستي کجاست؟- ميگويم، کاش با دکمه اي دوباره کودک ميشدم.ناگهان، با آن زمزمه ي ناگاه ِ هميشهاز جا مي جهم.باز رنگها آبي ميشوند.نگاهم دو دو ميزند،باز تهوع، عود ِسرطان روح!!....کودک ميشومهمه جا آبي ست!دلم سرد ميشود،انگار در حياط آب تني ميکنم.بوي پدر و سرفه هاي هميشه....... تا صبح کودک ميمانم....صبح زنگ ميزني که:" در پارک بر روي تاب کودکيم تاب ميخورم، مي آيي؟!"ناگهان، با زمزمه ات از جا ميجهمودر کنارت آرام ميگيرم.
هنوز کودکم.