• وبلاگ : غريب آشنا
  • يادداشت : اين را همه مي دانند
  • نظرات : 50 خصوصي ، 135 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + تايماز گلوله يخ 

    باده ي صبح خزان از دم خوناب فغان،
    جست و بيرون زد و آتش به رخ مستان ريخت
    گويي که ز مَستان خزان بر فلک مهر، زمستان باريد
    رفت تا ملک سپيد اميد
    ليک آنجا نه ساغري، نه جامي و نه مستي!
    راه خود را کج کرد:
    ولي به راه کج نرفت
    رفت انسوي کوه شعور
    به دست خود ره آوردي مي آورد
    آن ره آورد تهي بود از خاک
    تهي از ابر و مه و باده ي مستان زميني
    تهي از مستان زميني
    تهي از مستان زمين...