![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( دوشنبه 86/1/27 :: ساعت 10:39 صبح)
A Martian Sends a Postcard Home ترجمه از غریب آشنا : سفرنامه یک مریخی در این دیار پرندگانی مکانیکی می بینی با بالهای بسیار ![]() ![]() ![]() تا به حال ندیده ام هیچکدام پرواز کنند اما شاهد بوده ام که گاه روی دست صاحب خود می نشینند تا با او خلوت کنند . گاهی آسمان از پرواز خسته می شود و ماشین عظیم اما لطیف خود را روی زمین می نشاند که این مردمان آن را مه می نامند. در این حالت دنیا تار و مبهم می شود: انگار که بخواهی سنگنوشته های زیر یک دستمال کاغذی را بخوانی! ![]() دنیایشان مثل "تلویزیون سیاه و سفید" است ... تا : زمانی که اتفاقی خاص رخ بدهد و "رنگها" را جلوه گر سازد . زمینی ها این رخداد را باران میخوانند . اتاقکهای خاصی وجود دارند که دنیا را از داخل قفل می کنند ![]() ![]() ![]() آدم ها زمان را به مچ می بندند یا آن را درون جعبه حبس می کنند ، و زمان بیچاره مدام با بی تابی به دیوار جعبه می کوبد به این امید که شاید بتواند آزاد شود!! ![]() در خانه هر زمینی ، روح خفته ای نگهداری می شود که اگر آن را از جا برداری می توانی صدای خرناسش را بشنوی. در شگفتم از کار این آدمها... ![]() ![]() ![]() فقط بچه ها اجازه دارند که در انظار عمومی "درد بکشند" ![]() ![]() شب ها وقتی همۀ رنگها می میرند ، آدمها پنهان می شوند ، و هر یک با چشمان بسته داستان زندگی خود را به رنگی مشاهده می کند . ![]() راستی اگه ما هم مریخی بودیم کتاب، مه ، باران، اتومبیل، ساعت ، تلفن، دبلیو سی ![]() ![]() |
![]() |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
![]() |