غریب آشنا ( شنبه 86/2/8 :: ساعت 2:37 عصر)
دوستای عزیزم...دل غریب آشنا هم مث دل خیلیهاتون "گاهی" ابری میشه....به بزرگواری خودتون ببخشین که بی خبر آپ میکنم.
کرگدن گفت: نه امکان ندارد , کرگردن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند.
دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد. لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند.
یکی باید حشره های تو را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت است . همه به من می گویند : پوست کلفت.
دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز ، دوست داشتن به قلب مربوط می شود
نه به پوست.
کرگدن گفت : ولی من که قلب ندارم، من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت این امکان ندارد . همه قلب دارند.
کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت:خوب، چون از قلبت استفاده نمی کنی, قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری .
کرگدن گفت: نه ؛ من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم .
دم جنبانک گفت : نه ، تو حتما یک قلب نازک داری ، چون به جای این که دم حنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای این که
دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری،
داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت: خوب ، این یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چه؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی....بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ، بگذار......
کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های
کوچولو ی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود ، احساس خوبی داری .
یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزها گذشت....روزها ، هفته ها و ما ه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست. هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های
کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن احساس خوبی داشت.
یک روز گرم کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت : نه ، کافی نیست.
کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن.
کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد : این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک
قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .
وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک!!! دم جنبانک عزیزم : من قلبم را دیدم ! همان قلب نازکی را که می گفتی ،
اما قلبم از چشمم افتاد حالا چکار کنم ؟
دم جنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند.
باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد , یک روز حتما قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم .
حالا که دم جنبانک به من قلب داد ، چه عیبی دارد : بگذار تمام قلبم را برای او بریزم...