غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:22 عصر)
نوشته شده توسط غریب آشنا ساعت 17:45
شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
دلم لک زده واسه غروبای صحنش...و صدای نقاره خونه ش وقت سحر...
نمیدونم چه کرده م که دیگه نمی طلبه منو...دو تا از دوستام الآن اونجان بهشون گفتم اگه یه وقتی یادم کردین، شما رو به خدا سلاممو برسونید و بهش عرض کنین:
آقا به خدا همه حاجتم تویی...هیچی نمیخوام باور کن
فقط میخوام بیام باهات حرف بزنم،
درد و دل کنم... صدات کنم
فقط صدات کنم...
بت بگم تو نور چشم مایی ...تو همه چیز مایی
تو همون آبرویی هستی که مث یه نقاب میگیریم جلوی رومون وقتی میخوایم با خدا حرف بزنیم
تا از خجالت آب نشیم...
مث کبک که سر تو برف سفید میکنه تا سیاهی اطرافشو نبینه...
....
آقا دلم تنگه
دلم برات تنگ شده...خیلی زیاد...دلم واسه خدا تنگ شده....
یادمه چند سال پیش وقتی تابستونا میومدم خدمتت... بعضی ساعتا که با تو بودم، گاهی حست میکردم
نفست دیوونه م میکرد و....
عطرت....
از بوی تو یاد خدا میفتادم، دلم واسه ش پر میکشید....
دلم واسه ش تنگ میشد
ولی دلم نمی گرفت....آره: نمیگرفت
چون با تو بودم:
تو واسطه م میشدی...تو میانجی میشدی، تو منجیم میشدی
و تو ضامنم میشدی
وقتی نگاهت میکردم میگفتم خدااااا من این آقا رو دوست دارم...من بهش ارادت دارم...
بخاطرش منو نبین... بخاطرش بگذر
بخاطرش فرصت بده جبران کنم....
اما حالا...اینکه دیگه قبولم نمیکنی...میدونم بازم از بزرگواریته...باز از مهمون نوازیته...
واسه اینه که نمیخوای وقتی میگم سلام آقا بالاخره اومدم پابوست، مجبور بشی با اکراه جوابمو بدی...
واسه اینه که نمیخوای وقتی میگم دوستت دارم روتو برگردونی...
که وقتی میگم سلام همه زندگیییییییییم، سلام همه عشقم....بگی چه دروغگوی پرروییه این...!
وحالا
دلم واسه خودم تنگ شده...من خودمو گم کرده م...
میدونم تا تو کمکم نکنی هم پیدا نمی شم...
نکنه بار آخر که میگفتم خداحافظ...گفته باشی زایر خوبی نبودی... ، درکم نکردی...پیدام نکردی ...پس حالا برو که دیگه حتی خودتم پیدا نکنی...!