• وبلاگ : غريب آشنا
  • يادداشت : سوال
  • نظرات : 19 خصوصي ، 83 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    عشق يک حادثه‌ ساده نبود، اما از آن ساده گذشتي...
    عشق اشک چشم من بود وقتي از من پرسيدي هنوز دوستم داري...
    عشق آينه تصوير تو بود که هر روز صبح مثل خورشيد جلوي چشمانم طلوع مي‌کرد...
    عشق صداي خورده‌هاي الماس بود وقتي که قلبم از رفتن تو شکست...
    عشق آخرين نگاه اشک‌آلود من بود وقتي که حرمت قلبم را زيرپا گذاشتي و ساک سفرت را بستي....
    عشق کادوي تولد تو بود، که وقتي نيامدي، براي هميشه در کمد خاطراتم محبوس شد....
    عشق گوش کردن به شعر «لحظه ديدار نزديک است» رضا صادقي بود، وقتي فردا صبح قرار بود تو را ببينم....
    اما تو اينها را نمي‌فهميدي، عشق را نمي‌فهميدي.... اکنون روزگارت را در رؤياهايم سياه مي‌بينم. نمي‌دانم واقعا سياهي يا به رؤياهايت که به قيمت نابودي من به دنبالشان رفتي، رسيدي... نمي‌دانم...! ولي اگر ديروز عشق را باور مي‌کردي، امروز از شدت تنهايي، لرزه بر اندامت نمي‌افتاد...
    اگر فرق عشق و هوس را مي‌دانستي، روزگارت اين نبود...