سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( شنبه 86/2/15 :: ساعت 1:55 عصر)

    چشمهای ساده ام  خسته ء نگاهها                طاقتی که  طاق شد در حضور  آهها
    یک امید بی رمق دردلم نشسته است
                 خسته می کند  مرا  امتداد  راه  ها
    ای صدای شعر من باورم نمی شود
                  درد پای کهنه است سهم بی پناه ها
    قطره قطره اشک شد بغضهای ساکتم
                 پس چرا  نیامدی روز و ماه و  سالها
    با تمام خستگی باز هم صدا  زدم
                      جای عشق را گرفت  عاقبت  گناهها
    تا طلوع چشم تو پلک هم نمی زنم             گرچه خسته میشوم در مسیرراهها
    بالاخره شکست...متاسفم...تو این چند ماه خیلی نقش بازی کردم...خیلی تظاهر کردم...همه تون منو ببخشید
    فکر میکردم اینجام مث کلاس درسم میتونم یکی دیگه باشم....یه موجود بی درد که همه وجودش فقط "امیده و بس" اما غریب آشنا یادش نبود که کلاس چند ساعته...نه یه عمر ...!!دروغ بلد نیستم. پس به شمام دروغ نمیگم(اگه همون دورویی ای که تو این چن ماه از من دیدین اسمش "دروغ" نباشه): من تا الان از امید مینوشتم...اما دیگه مگه میشه تو دلم امید نباشه و از امید حرف بزنم...؟آره آدم گاهی کاری میکنه...که....
    دوستان
    حلالم کنین.....
    خسته تون کردم با نقابم...خودمم راسش ازش خسته شدم...واسه همینه که "نقاب" قمیشی رو خیلی دوست دارم...
    خودمم نمیدونم...کی بودم......
    یکی که میخواست دلها رو به هم نزدیک کنه؟
    شایدم یه دل پرخون که تازه میخواست سنگ صبور شه
    این آخری....همین شاید...اما یکی میگفت دل سنگ صبورها در نهایت انقدر سنگ میشه که ترک میخورن ...و دیگه هم نمیشه پیوندشون کرد...
    دیگه با واژه ها هم عشق نمیکنم...اونا هم دروغ میگن آخه....
    ...اگه یادتون باشه همیشه وقتی کسی می پرسید چرا دیر بروز میشی ...میگفتم آپ من دلیه...
    اما حالا دیگه ....
    نمیخواستم دروغگو باشم...که بودم!
    نمیخواستم حتی همین یکهزارم دردامو بریزم بیرون....که ریختم!
    نمیخواستم رفیق نیمه راه باشم...: که شدم
    بابت همه چی منو ببخشین
    همه لودگیهام، پرروییهام، "تابو" نشناختنهام...فوری پسرخاله شدنهام...
    شریعتیم تو کویرش میگه وقتی که مردی میگرید....پس شمام دیگه داداشیو نگا نکنین...روتونو برگردونین و بگین خداحافظ
    بچه ها خیلی حرف داشتم...اما دیگه دلم بسته شد...کلیدشم انداختم تو کارون...
    میدونم هیچکدومتون به شناگری من نیس که جرات کنه بره تو اون آب و پیداش کنه...پس..
    با دوروییم دروغ گفتم....اما اعتراف میکنم:
    اونچه واسه امام رضا گفتم حرف دلم بود
    عشقم به اون مفرد مذکر غائب راست بود
    "دردواره" شعر من نبود اما حرف دلم بود
    هرچی از جبهه گفتم راست بود
    داغ خوزستانم هم واقعی بود
    و هرچی از ارادتم به تک تکون گفتم عیییییین حقیقت بود...
    من همه آدمها رو دوست دارم:عشقم این نسل بود و نسل قبلش و نسل آینده ش
    و متنفرم از هر کسی که جوونای مملکتمو به این شیوه مضحک دسته بندی میکنه!!
    لینکامو ببینین:.....هیچ قاعده خاصی ندارن...فقط علاقه یه داداش دلواپسه به همه جوونای کشورش....با همه آرزوهاشون...همه دغدغه هاشون...همه دلخوشی هاشون...همه حصارهای فکری که بزرگترای قبیله براشون ساخته ن....همون حصارهایی که یه روزی"آقا وننه" اونا واسه شون تعریف کردن...و لابد فردا هم ما باید واسه "بابا و مامان" های آینده تجویز کنیم!!...
    میدونم دارم احساسی مینویسم...اما متاسفانه عادتم نیس که نوشته های احساسیمو پاک کنم یا حتی ویرایش کنم....گرچه شک دارم دیگه احساسی هم....
    کاش شاعر بودم تا دردامو شعر میکردم...یا کاش دنبال موسیقی رفته بودم و حالا همه تونو به یه آهنگ دعوت میکردم....اما منم و یه گیتار شکسته...نه!!! : خورد شده!!!
    دیگه روحمو نمیشناسم...خیلی وقته تو آینه ندیدمش...و دیگه ببینم هم نمیشناسم.دوست نداشتم اینجوری خداحافظی کنم...و همیشه خودمو اینطور میشناختم: میگفتم
    نقطه ضعفم اینه که متنفرم از جدایی، فراق و هرچی که معنیش نقطه آخر باشه. هیچوقتم رفیق نیمه راه نخواستم باشم. بعد از چند سال دوری از اهواز با 1000 مصیبت تلفن آقای پورعباس (دبیر زبان سوم راهنماییم)و پیدا کردم وبعد از حدود 12 سال باش تماس گرفتم هنوز به ناظم دبیرستانم که حالا تهرونه زنگ میزنم و هنوز هر وقت بیام اهواز حتما دانشکده سه گوش هم میرم. عزا میگیرم تعطیلات که دانشجوهامو نمی بینم هر چند که "تا همیشه" یا میل میذارن، یا اس.ام.اس. ، یا تلفن، و اخیرا کامنت...جلسه21 کانون زبان برای من تداعی پاییزه، مرگ، بغض، فراموشی، و هر واژه سردی که فکرشو کنی...
    آره من اینا بودم اما آدمها عوض میشن، گاهی به همه چی پشت پا میزنن...و حالا منم عوض شده م...آره یدفعه ای...مث مرگ...اونم یدفعه ایه...و بی خبر... برخلاف نیتم "بد و منفی" عوض شدم...بی معرفت شدم...و دیگه حتی خودمو فراموش میکنم....اما مطمئن باشید شما رو نه...شاید گاهی بیام و به بلاگاتون سر بزنم..اما دیگه .... حلالم کنین.یا علی.
    نمی رسد دلا چرا به گوش کس صدای تو
    کسی خبر ندارد از درون مبتلای تو
    زبان شکوه وا مکن دل همیشه مبتلا
    نمی رسد به گوش کس ندای یا خدای تو
    به سینه صد گلایه و به لب هزار گفتنی
    نه هر که درک می کند عذاب لحظه های تو





    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عیادت
    پست چهلم : پایان
    حرف حق
    فقط عزاداری؟
    آخرین خدانگهدار
    غریبه
    خاطره
    دردهای من نگفتنی است...
    غریب
    این را همه می دانند
    ابرااا
    عجب آواز خوشی در راه است
    [عناوین آرشیوشده]