غریب آشنا ( یکشنبه 86/5/21 :: ساعت 1:51 عصر)
هنوز باورم نمیشه یعنی بالاخره منو راه دادی تو حرمت؟ یعنی این منم که مقابل آقای خودم تعظیم میکنم و میخوام واسه ش درد دل کنم؟.... ولی چرا هر کار میکنم لبهام وا نمیشن؟... انگار دوختیشون به هم...یا مهر و مومشون کردی...؟ فقط اشکهامن که دارن باهات حرف میزنن... آقا دلم داره از سینه م کنده میشه...وای...چقدر میدان "دلربایی" شما شدیده.... آقا اومده بودم بگم از دلتنگیهام از بی کسیم از تنهاییم اما وقتی خودمو تو حضور نورانی شما حس کردم: فقط سکوت......! میدونم که لحظه لحظه سکوتمو میخونی...خیلی بهتر از من دردهای دلمو لمس میکنی...پس دیگه من چی قراره بگم؟....فقط میخوام اجازه بدی خدمتت سلام عرض کنم سه تا: اولی از خودم...که تو آرزوی ملاقاتت می سوختم و می سوزم دومی از هرکی که فهمید دارم میام پابوست و گفت منو هم یاد کن و سومی از طرف هرکی که نمیدونه من الان اینجام اما اونم دلش میخواست اینجا باشه و سلام کنه با هر سلام چنان منقلبم میکنی که میخوام جون بدم!!! نمیدونم این اوج شادیه یا نهایت دلتنگی... هشت سال دوری.... آقا میدونم تو این مدت یادم بودی ، باهام بودی، هوامو داشتی، نگرانم بودی... اما من بی معرفت ... هی فراموش میکردم مرشدی مث تو دارم... من فراموشکار مدام یادم میرفت مث تو باشم... آقا بخدا حالا میفهمم حکمت اینطور "عجیب" طلبیدنهات چی بود: اینکه 3سال متوالی تو قرعه کشی شرکت بین اووونهمه آدم هی اسم من دربیاد... اما بعنوان نفر ذخیره!!!....اینکه بالاخره اسم منم دربیاد امااجازه ندند که بیام خدمتت...اینکه انقدر تشنه م کنی که همه ذرات روح و جسمم تو رو صدا کنن! آره.. من اسم اینا رو "نطلبیدن" نمیذارم: اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ ولی باور کن دیگه اینجوری تاب دوری ندارم باشه قبول: میخواستی وقتی میام خدمتت با "معرفت" زیارتت کنم، نه؟...قبول! : میدونم امسال هم که توان مالیشو بهم دادی تا بیخیال قرعه کشی شرکت، "خودم" بیام پابوست واسه این بود که بفهمم هنوز خیلی مونده تا اونی بشم که شما میخوای...آره می فهمم که نتونستم انتظارتو برآورده کنم... اما بهم فرصت بده....به اندازه یک عمر بهم مجال بده... مولای من نور چشمم نگین کشورم! ممنون از اینهمه لطفت...ممنونم که افتخار دادی اسم منم میون "طومار" مریدهات قرار بگیره متشکرم اما آقا اجازه میدی یه خواهشی کنم؟... نه نه ... نه! به پاکیت قسم میخورم نمیخوام دردای تکراریمو بگم برات...دیگه نمیخوام از کوه مصائبم حرف بزنم... نه... این بار فقط یه خواسته دارم: .... فقط همین یه خواهش...میشه بگم؟ ... اجازه بده هرسال بیام پابوست به جای اینکه 8 سال منو از عطر حرمت محروم کنی تا شاید آدم بشم...اجازه بده تند و تند خدمت برسم شاید چشمهام بتونن نور راهتو تشخیص بدند و دیگه گمراه نشن...شاید روح و فکرم هم از قلبم یاد بگیرن و واسه ابد پیش سرورشون بمونن... آقا میشه این لطفتو شامل حال من کنی؟میشه خواسته منو اجابت کنی؟ آقا تو رو خدا..... بذار مث کبوترات شم بذار هر بار که بر میگردم پیشت یک دونه از اوووونهمه دونه کمال و معرفتت به منقار بگیرم بذار انقدر طعم حضورت دیوونه م کنه که هنوز دور نشده فوری برگردم خدمتت امام من! میشه اینجوری اهلیم کنی؟ میدونم از اینی که هستم دیوونه تر نمیشم اما بذار هی بیام و از نور وجودت بهره ببرم بذار مدام بیام بذار هر بار که میام درس تازه ای یادم بدی... آخه خودت هم خوب میدونی من شاگرد خوبی نیستم....درسهامو اگه زود بزود مرور نکنم بازیگوش میشم....پس بذار هی درسها رو مرور کنم تا انبار نشن واسه شب امتحان... بذار با هر درس زندگی کنم، خودمو بشناسم، خدامو بشناسم، اصلا بذار از اول مسلمون بشم... بذار این بار "خودم" دین و مذهبمو انتخاب کنم ... آقا من فکرامو کردم آقا من دقیق شدم به بعضی زوایای این دین ...دینی که خییییییلی از جلوه های رنگارنگش از چشمای ظاهر بین ما مخفی مونده ن... و مهجور... دین زیبایی که خیلی وقتها دستاویزی میشه واسه آب و نان بعضی از ما آدم نماهای خودپرست...دینی که به "نام" انتظار دست رو دست گذاشتیم تا مگه پسرت بیاد و زیباییهاشو بهمون نشون بده... گرچه میدونم تا خودمون نخوایم حتی ایشون نمیتونه چشامونو واکنه آقا: من فقط اینو میفهمم که دینی که مثل شمایی داره نباید دین کم مایه ای باشه ... آقا!!! آقا اجازه هست چیزی بگم؟ : من انتخابمو کردم! میخوام اسلام بیارم، دوست دارم تو همین حرم شریف تو مسلمون شم! تویی که جواب سلام دشمناتو میدی گمون نکنم سلام یه تازه مسلمون رو بی جواب بذاری. آقا یه فراری رو به حرمت راه میدی؟...یه فراری "تازه زنجیر پاره کرده" رو....؟ .... پس اگه اجازه بدی میخوام عرض ادب کنم: سلام مولای ما! |
غریب آشنا ( سه شنبه 86/3/29 :: ساعت 5:20 عصر)
سلام دوستان بابت این غیبت...منو ببخشید : دلیل داره.و تشکر از دوست عزیزم که زحمتو قبول کرد. اومدم فقط شهادت دکتر شریعتی رو تسلیت بگم. کاش شهدای میهنمون اینجور غریبانه فراموش نمی شدن...کاش با همه چی اینجور سلیقه ای برخورد نمی شد... اولین فرصت میام و کامنتهای این مدت رو جواب میدم. بذارید حالا که اومدم یه حقیقتی رو هم اعتراف کنم و برم: راستش من زمانی که وارد دنیای مجازی شدم از دوستهام خواستم منو "غریب آشنا" لینک کنن و واسه توصیف لینکم بنویسن"معلم، عشق، دانشجو" (چون گاهی تدریس هم میکنم) ولی حالا...بعد از این چند ماه تازه چیزی رو فهمیدم: حس میکنم غریب آشنا شریعتی بود...و این توصیف 3 کلمه ای بیشتر در شاًن اون عزیزه تا یکی مثل من. فقط از خدای خودم میخوام شاید بتونم یه روزی...مثل اون....نه! نه! نمیگم ما کجا و اون کجا...چون عقیده دارم شهدا هم انسان بودن نه افسانه! |
غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:25 عصر)
تقدیم با عشق: تو می آیی ...کجا یا کی؟ |
غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:23 عصر)
سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۸۵ چشم افتاد به یه تصویر |
غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:22 عصر)
نوشته شده توسط غریب آشنا ساعت 17:45 شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
دلم لک زده واسه غروبای صحنش...و صدای نقاره خونه ش وقت سحر... |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
||