![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( چهارشنبه 86/10/12 :: ساعت 9:44 صبح)
گوشها منتظر بانگ جرس های مناند کوچهها منتظر بانگ قدمهای تو اند تو از این برف فرو آمده دلگیر مشو تو از این وادی سرمازده نومید مباش دی زمانی دارد و زمستان اجلش نزدیک است من صدای نفس باغچه را میشنوم و صدای قدم گل را در یک قدمی و صدای گذر گرده گل را در بستر باد و صدای سفر و هجرت دریا را در هودج ابر و صدای شعف فاخته را در باران و صدای اثر باران را بر قوس و قزح و صداهایی نمناک و مرموز و سبز عجب آواز خوشی در راه است پ.ن. تقدیم به همون کسی که.... |
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 2:47 عصر)
مادرم سلام ... میدونی دلم نمیاد بگم سپردمت به...!! اما حتی اگه زبونم اینو نگه ... دلم پیشاپیش این کارو کرده...خیلی هم باهاش جنگیدم اما از دلم نمیره... اون داور برحق میدونه که چه کردی با من... دستتو میبوسم و میگم: این حقم نبود... مادرمی حق ندارم حتی صدامو روت بلند کنم... اولین مادری هستی که دل بچه شو نمیتونه از چشاش بخونه...وگرنه کنار حرف زبونم که بهت میگه دوست دارم... حرف چشامو هم می شنیدی که: آره. دوست دارم ، خیلی هم دوست دارم اما نمیتونم دلمو صاف کنم...دوست دارم! حتی خنجری رو که وسط دلم کاشتی ... اما نه! مادر میبخشم می بخشمت. به حرمت شبهایی که بالا سرم موندی روزهایی که زحمتمو کشیدی و سالهایی که به پام ریختی مادر فقط منو دعا کن دعا کن زودتر تموم شم.(این شرط نبود! خواهش بود!) کاش این صفحه رو میخوندی کاش این ... میذاشتن مانیتورو ببینم و هنوز برات از غربتم میگفتم... برای همه غریبم...حتی برای تو. |
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( شنبه 86/8/26 :: ساعت 2:50 عصر)
نقطه.سر خط هم نداره!!! |
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( دوشنبه 86/7/9 :: ساعت 1:30 عصر)
مال هیچ جناحی نیستم. با وجود این که شکلمم اصلاً به بچه بسیجی ها نمیخوره بسیج و بسیجی های واقعی رو خیلی دوست دارم. راسش استخدام و مسکن و... و .... رو هم مدتها پیش ردیف کرده م و هیچ نیازی ندارم که مث خیلی ها (که تو ادارات می بینی) واس رسیدن به فلان مزایای شرکت، خودمو به گروه خاصی بچسبونم ... اصلا کار اصلی من تو شرکتیه که محیطش حتی میشه گفت "دین-گریز"ه! دیگه دفاع مقدس و ... که دیگه پیشکش!!! و شاید واس همینه که گهگاه سر کلاس تدریسم وقتی یهو از اون رادمردها یادی میکنم، ملت همه کُپ میکنن که :"این یارو با این سر و تیپ، مال این حرفا نیس...!!!" ... آره! من مرده مرامشونم فقط! و افتخار میکنم که هرگز اون بسیجی های نازنین رو "وسیله" ترقی خودم نکرده م. ارزش اونها خییییلی بیش از این حرفاس...... یادمه من و داداشم همه ذوق بچگیمون پوشیدن لباس جبهه ای و "تفنگ بازی" بود... و تهش : شهید شدن ! هیچوقت حاضر نمیشدم نقش عراقیه رو بازی کنم: فقط نقش رزمنده ای که می جنگه و شهید میشه...! اصلا عشقش فقط شهادته...هدفش همینه! اونوقتا بچه بودم و دوست داشتم بزرگ شم و برم جبهه...اما راستش هیچوقت باورم نمیشد بعدها که بزرگتر بشم همون باورهای بچگیام... همون آرمانهای کودکانه م بعدها بشن معیار قضاوت یه عده مث خودم:"جبهه نرفته" (و حتی خیلیهاشون، برخلاف من: "جنگ ندیده"!! ) که به نام بسیج ریشه همون بسیجی ها رو بزنن... "اخراجی ها را از تلویزیون پخش نکنید!" این لوگوییه که این روزها روی بلاگ بعضی ها می بینی!! و : خون شهدا را پاس بداریم! چرا؟...دوست عزیز: نمیگم این فیلم بی نقصه: الآن قصه شهدا و ده نمکی داره میشه همون قصه "دین" و "دیندار"ها : اسلام، مسیحیت، یهودیت و.... دینهایی خدایی ن.... عیب از برداشت های شخصی و سلیقه ای ماهاست... دفاعیات کارگردانش رو تایید نمیکنم، میخوام حرف "خودمو" بزنم: آره! برای دیدن راه شهیدا ، به قول سهراب: چشمها را باید شست... آره! : دیگه بس کنیم رامبو نشون دادن شهدا رو... بی احساس بودن اونها رو... بی عشق زمینی بودن اونها رو... وخلاصه: خاص و عجیب بودن اونها رو. اما ابداً نمیگم این کار ده نمکی رو تایید میکنم که وقتی کم بیاری بری سراغ یه شهید و بگی این قهرمان فیلم من بوده... و دل بازمونده هاشو برنجونی. بله...این فیلم (در عین حال که ایده و کیفیت چندان پرمایه ای هم نداره...) باز تونسته یه "گوشه هایی" از واقعیات جنگو بگه. قبول دارم که تو صحنه هایی (مث با قمه رفتن به جنگ تانک) "اوج" سخیف بودن فکر کارگردانشو میشه دید ، اما در "کل" تلاش بدی نیست برای کنده شدن از فیلمهای کلیشه ای ملال آوری که مدام تکرار همدیگه ن. این تلاش هر چند ناقص ... اما در فضایی که جای خالی شاهکارهایی نظیر "آژانس شیشه ای" و "از کرخه تا راین" عمیقاً احساس میشه... این فیلم اگه تونسته باشه حتی یک کلمه جدید هم به ادبیات دفاع مقدس اضافه کنه باز میشه گفت در حد خودش حرکتیه رو به جلو. اما مگه میشه ادعا کرد سرتاسر این فیلم، مطلقاً توهینه و تحریف؟؟ خودت سراغ نداری خیلی ها رو که بعد از شهادت مردان واقعی، ادعای چه رشادت ها که نکردند؟... و چه جفاها که در حق اون جوونای پاک بی ادعا که روا نشد؟ کی گفته با بیان واقعیات جنگ، خون شهید هدر رفته؟ این افسانه ای کردن شهیده که باعث ایییییینهمه دوری مردم از هدف واقعی اون عزیزان شده! اسم این کتمان حقیقت نیس؟ چرا همه ش میخوایم بسیج، جبهه، و حتی شهادت رو اونطور که به سلیقه ماس تعریف کنیم... و نه اونطور که واقعا بود؟ - فقط چون بیننده تو بعضی صحنه هاش به خنده در میاد؟... بابا! کی گفته رسوندن پیام بسیجی فقط با گریه و زاری مقدوره؟ کی گفته بسیجی ها یه عده خشک و عصبی بودن؟ اصلاً اونها هیچوقت می خندیدن؟؟؟... شوخی هم که ابدا!!... انگار نه انگار همیشه روحیه واقعی بسیجی با سعه صدر همراه بوده... - چون همه آدمهای فیلم از همون اول زاهد نبودن و مسجدی و...؟ پس اینجا رو گوش کن: مدتی تو کلاسهای مختلف از شاگردام هی اینو پرسیدم: اخراجی ها کمدی بود یا تراژدی؟ اکثراً میگفتن: "تراژدی"!! آره عزیز! غمنامه است! غمنامه من و تو که نشناختیمشون! چه منی که جنگ رو دیده م و ادعای بسیجی بودن ندارم... وچه خیلیها که ندیده ن و ادعاشو دارن!...هیچکدوم نشناختیمشون! همین نسل جوون و نوجوون (دوس ندارم به سبک خیلیها اصطلاح نسل "چند"م رو بکار ببرم!) براحتی اینو تشخیص میدن!! اونوقت مایی که ادعامون هم میشه باید همچنان فقط راه خودمونو صحیح بدونیم؟ خداییش بار اول که دیدم فیلمو گریه کردم... خیلی شدید! از درد غربت اون لاله های پرپر شده! از اینکه "خودی"ها باعث شدن مرامشون، فداکاریشون، و اصلاً انسان بودنشون غریب بمونه! چراشو نمیدونم... اما اون ستاره ها رو فقط اون "جوری" ترسیم کردیم که باب میل ما بود.... نه اونجور که حقیقتاً بودن!! چرا نباید من ِجوون سراپا گناه ، امید عاقبت به خیری داشته باشم؟ بذار شنیدن گوشه ای از واقعیات جبهه به من این امید رو بده که اگه اون تونست منم میتونم...! منم که اهل عبادت خالصانه نیستم میتونم... منم که اهل خلافم میتونم... اصلاً شب قدر واسه چیه پس؟ فقط واسه بنده های خوب؟ نه! خدا میخواست به من گناهکار فرصت بده... وگرنه اون بنده های همیشه عبد که فرقی به حالشون نکرده که...؟ این منم که خواسته تلنگری بخورم تا شاید آدم بشم... خدا به اون رحیمی میخواد یکی که جوون پاکیه بخاطر عشق زمینی بیاد جنگ... (که البته همون عشق زمینی هم انقدر مقدس "هست" که هر مدعی ای نتونه صداقتشو توش ثابت کنه!!)... و بعد چنان عنایتی بهش میکنه که عشقش میهنی میشه! : میشه وطن! میشه غیرت! میشه... میشه همه اون چیزای خوبی که هر وجدان آگاهی به درستیشون گواهی میده!! شما سراغ ندارید چنین جوونایی رو؟... شاید چون "ندیدین" اون آدمها رو! چون پای درد و دل بازمونده هاشون ننشستین! شاید چون ننشستین ببینین بسیجی شیمیایی ما خاطرات واقعیش چیه! نشستین؟ خداوکیلی نشستین؟ آدم سراغ دارم که یه وقتی صرفاً با طمع شفای بستگانش رفت حرم امام هشتم... اما بعد آقا با دلش کاری کرد که دیگه خود خودش بشه خواسته ی اون جوون! ... داداش! این معجزه نیست: این از یه کم دقیق شدن به مقام امامه! این فقط مال کمی فکر کردنه. حتی هیچ ربطی هم به مسلمون بودن یا نبودن نداره... چه رسد به گرایش سیاسی اون آدم... آره یه تلنگر تو فضای حرم "بنده" خوبش ببین چه کرد! اونوقت اگه بین اونهمه آدمهای زاهد و گلچین شده (که خودشونو هر لحظه تو فضای دید خدا میدونن) من ِ خلافکار هم باشم... اونوقت : یعنی ممکن نیس با دیدن فداکاری همرزمم غیرت منم تحریک شه؟ محاله که با دیدن آرامش همسنگرم کنجکاو شم که اینهمه آرامش از کجاس ؟ دروغه اگه انسانیت من قلقلکش بشه و ... منو برسونه به معبودم؟... من حتی از یه دین خاص نگفتم ها! از وجدان آدمها میگم: که تو فضای مناسب میتونه حتی بعد از سالها بیدار بشه! عزیز: بذار من ِ "آدم معمولی" هم امید داشته باشم! بذار راه واقعی بسیجی ها منو متوجه کنه که : ناامید نباش! هر جای مسیر هم که باشی هنوز امید رستگاری هست! بقول یکی از دوستان، مشکل اینه که نخواستیم از دفترچه خاطرات شهدا حرفی بزنیم.... فقط دنبال وصیت نامه هاشون گشتیم...! |
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( شنبه 86/6/31 :: ساعت 1:42 عصر)
|
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( سه شنبه 86/6/6 :: ساعت 1:55 عصر)
![]() سکوت... : |
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( شنبه 86/6/3 :: ساعت 10:47 صبح)
خدایا |
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( شنبه 86/5/27 :: ساعت 1:0 عصر)
طنین لحظه های حضوری،ترانه آبی پلاک کوچه های صبوری،ترانه آبی پگاه برکه ی غربت بهانه می گیرد تو " کوله بار" غروری ، ترانه آبی کسی نبودهمدم این لحظه های بیمعنا بیا که التیام زخم جسوری،ترانه آبی تو معنی شعر پر از شقایقی، خوبی غریب واژه های صبوری ، ترانه آبی نگاه کهنه ی بودن همیشه می گوید که حرف شعرهای مروری، ترانه آبی بیابدان که تکرار نوشتن همیشه دلگیرست طنین لحظه های حضوری، ترانه آبی (شاعر: اکبری) |
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( یکشنبه 86/5/21 :: ساعت 1:51 عصر)
هنوز باورم نمیشه یعنی بالاخره منو راه دادی تو حرمت؟ یعنی این منم که مقابل آقای خودم تعظیم میکنم و میخوام واسه ش درد دل کنم؟.... ولی چرا هر کار میکنم لبهام وا نمیشن؟... انگار دوختیشون به هم...یا مهر و مومشون کردی...؟ فقط اشکهامن که دارن باهات حرف میزنن... آقا دلم داره از سینه م کنده میشه...وای...چقدر میدان "دلربایی" شما شدیده.... آقا اومده بودم بگم از دلتنگیهام از بی کسیم از تنهاییم اما وقتی خودمو تو حضور نورانی شما حس کردم: فقط سکوت......! میدونم که لحظه لحظه سکوتمو میخونی...خیلی بهتر از من دردهای دلمو لمس میکنی...پس دیگه من چی قراره بگم؟....فقط میخوام اجازه بدی خدمتت سلام عرض کنم سه تا: اولی از خودم...که تو آرزوی ملاقاتت می سوختم و می سوزم دومی از هرکی که فهمید دارم میام پابوست و گفت منو هم یاد کن و سومی از طرف هرکی که نمیدونه من الان اینجام اما اونم دلش میخواست اینجا باشه و سلام کنه با هر سلام چنان منقلبم میکنی که میخوام جون بدم!!! نمیدونم این اوج شادیه یا نهایت دلتنگی... هشت سال دوری.... آقا میدونم تو این مدت یادم بودی ، باهام بودی، هوامو داشتی، نگرانم بودی... اما من بی معرفت ... هی فراموش میکردم مرشدی مث تو دارم... من فراموشکار مدام یادم میرفت مث تو باشم... آقا بخدا حالا میفهمم حکمت اینطور "عجیب" طلبیدنهات چی بود: اینکه 3سال متوالی تو قرعه کشی شرکت بین اووونهمه آدم هی اسم من دربیاد... اما بعنوان نفر ذخیره!!!....اینکه بالاخره اسم منم دربیاد امااجازه ندند که بیام خدمتت...اینکه انقدر تشنه م کنی که همه ذرات روح و جسمم تو رو صدا کنن! آره.. من اسم اینا رو "نطلبیدن" نمیذارم: اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ ولی باور کن دیگه اینجوری تاب دوری ندارم باشه قبول: میخواستی وقتی میام خدمتت با "معرفت" زیارتت کنم، نه؟...قبول! : میدونم امسال هم که توان مالیشو بهم دادی تا بیخیال قرعه کشی شرکت، "خودم" بیام پابوست واسه این بود که بفهمم هنوز خیلی مونده تا اونی بشم که شما میخوای...آره می فهمم که نتونستم انتظارتو برآورده کنم... اما بهم فرصت بده....به اندازه یک عمر بهم مجال بده... مولای من نور چشمم نگین کشورم! ممنون از اینهمه لطفت...ممنونم که افتخار دادی اسم منم میون "طومار" مریدهات قرار بگیره متشکرم اما آقا اجازه میدی یه خواهشی کنم؟... نه نه ... نه! به پاکیت قسم میخورم نمیخوام دردای تکراریمو بگم برات...دیگه نمیخوام از کوه مصائبم حرف بزنم... نه... این بار فقط یه خواسته دارم: .... فقط همین یه خواهش...میشه بگم؟ ... اجازه بده هرسال بیام پابوست به جای اینکه 8 سال منو از عطر حرمت محروم کنی تا شاید آدم بشم...اجازه بده تند و تند خدمت برسم شاید چشمهام بتونن نور راهتو تشخیص بدند و دیگه گمراه نشن...شاید روح و فکرم هم از قلبم یاد بگیرن و واسه ابد پیش سرورشون بمونن... آقا میشه این لطفتو شامل حال من کنی؟میشه خواسته منو اجابت کنی؟ آقا تو رو خدا..... بذار مث کبوترات شم بذار هر بار که بر میگردم پیشت یک دونه از اوووونهمه دونه کمال و معرفتت به منقار بگیرم بذار انقدر طعم حضورت دیوونه م کنه که هنوز دور نشده فوری برگردم خدمتت امام من! میشه اینجوری اهلیم کنی؟ میدونم از اینی که هستم دیوونه تر نمیشم اما بذار هی بیام و از نور وجودت بهره ببرم بذار مدام بیام بذار هر بار که میام درس تازه ای یادم بدی... آخه خودت هم خوب میدونی من شاگرد خوبی نیستم....درسهامو اگه زود بزود مرور نکنم بازیگوش میشم....پس بذار هی درسها رو مرور کنم تا انبار نشن واسه شب امتحان... بذار با هر درس زندگی کنم، خودمو بشناسم، خدامو بشناسم، اصلا بذار از اول مسلمون بشم... بذار این بار "خودم" دین و مذهبمو انتخاب کنم ... آقا من فکرامو کردم آقا من دقیق شدم به بعضی زوایای این دین ...دینی که خییییییلی از جلوه های رنگارنگش از چشمای ظاهر بین ما مخفی مونده ن... و مهجور... دین زیبایی که خیلی وقتها دستاویزی میشه واسه آب و نان بعضی از ما آدم نماهای خودپرست...دینی که به "نام" انتظار دست رو دست گذاشتیم تا مگه پسرت بیاد و زیباییهاشو بهمون نشون بده... گرچه میدونم تا خودمون نخوایم حتی ایشون نمیتونه چشامونو واکنه آقا: من فقط اینو میفهمم که دینی که مثل شمایی داره نباید دین کم مایه ای باشه ... آقا!!! آقا اجازه هست چیزی بگم؟ : من انتخابمو کردم! میخوام اسلام بیارم، دوست دارم تو همین حرم شریف تو مسلمون شم! تویی که جواب سلام دشمناتو میدی گمون نکنم سلام یه تازه مسلمون رو بی جواب بذاری. آقا یه فراری رو به حرمت راه میدی؟...یه فراری "تازه زنجیر پاره کرده" رو....؟ .... پس اگه اجازه بدی میخوام عرض ادب کنم: سلام مولای ما! |
![]() |
![]() |
|
غریب آشنا ( یکشنبه 86/5/7 :: ساعت 4:12 عصر)
|
![]() |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
![]() |