سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( چهارشنبه 86/10/12 :: ساعت 9:44 صبح)


     

    گوشها منتظر بانگ جرس‌های من‌اند
    گوشها منتظر بانگ جرس های من‏اند
    کوچه‌ها منتظر بانگ قدم‌های تو اند
    تو از این برف فرو آمده دلگیر مشو
    تو از این وادی سرمازده نومید مباش
    دی زمانی دارد
    و زمستان اجلش نزدیک است
    من صدای نفس باغچه را می‌شنوم
    و صدای قدم گل را در یک قدمی
    و صدای گذر گرده گل را در بستر باد
    و صدای سفر و هجرت دریا را در هودج ابر
    و صدای شعف فاخته را در باران
    و صدای اثر باران را بر قوس و قزح
    و صداهایی نمناک و مرموز و سبز
    عجب آواز خوشی در راه است
    پ.ن. تقدیم به همون کسی که....


  • کلمات کلیدی : عمومی

  • غریب آشنا ( یکشنبه 86/5/7 :: ساعت 4:12 عصر)


                           
    یک شاخه رز، یک شعر، یک لیوان چایی      " آنقدر"  اینجا  می نشینم تا  بیایی
    از بس که بعد از ظهرها  فکر تو  بودم           حالا   شدم  یک  مرد  مالیخولیایی
    بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد         رنگ   روپوش  بچه  های   ابتدایی
    یک روز من را می کشی با چشمهایت        اینجا پر است از این رمانهای جنایی
    ای کاش می شد آخرش مال تو بودم           مثل   تمام   فیلم های   سینمایی
    حالا که هی تجدید چشمان تو هستم         می بینمت  در  "امتحانات"  نهایی
    اما نه!مدتهاست بر این میز مانده ست        یک شاخه رز،یک شعر،یک لیوان چایی
    (از : رضا عزیزی)



  • کلمات کلیدی : عمومی، دلتنگی های من

  • غریب آشنا ( شنبه 86/4/9 :: ساعت 2:19 عصر)

    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    نوسان ها خاک شد
    و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
    شبیه هیچ شده ای !
    چهره ات را به سردی خاک بسپار.
    اوج خودم را گم کرده ام.
    می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
    برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
    بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
    از پنجره
    غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
    بیهوده بود ، بیهوده بود.
    این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
    زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.
    آن طرف ، سیاهی من پیداست:
    روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
    و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
    روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
    در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
    "من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
    در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
    خورشید ، در پنجره می سوزد.
    پنجره لبریز برگ ها شد.
    با برگی لغزیدم.
    پیوند رشته ها با من نیست.
    من هوای خودم را می نوشم
    و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
    و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
    تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.
    روی باغ های روشن پرواز می کنم.
    چشمانم لبریز علف ها می شود
    و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
    می پرم ، می پرم.
    روی دشتی دور افتاده
    آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
    کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
    دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
    "شاسوسا" تو هستی؟
    دیر کردی:
    از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
    در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
    و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
    تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
    "شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
    خاک زندگی ام را فراگیر.
    لب هایش از سکوت بود.
    انگشتش به هیچ سو لغزید.
    ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.
    رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
    خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
    دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
    "من" دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
    هنگامی که مرد
    رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
    روی غمی راه افتادم.
    به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
    در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
    درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
    برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
    مادرم را می شنوم.
    خورشید ، با پنجره آمیخته.
    زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
    گهواره ای نوسان می کند.
    پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
    می شنوی؟
    میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
    انگار دری به سردی خاک باز کردم:
    گورستان به زندگی ام تابید.
    بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
    سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
    کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
    "شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
    "شاسوسا" ، شبیه تاریک من!
    به آفتاب آلوده ام.
    تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
    دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
    راهی در تهی ، سفری به تاریکی:
    صدای زنگ قافله را می شنوی؟
    با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
    راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
    می گذرد.
    قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
    سپیده دم روی موج ها ریخت.
    چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
    "شاسوسا"! "شاسوسا"!
    در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.
    لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
    و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
    سنگ نوسان می کند.
    گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    برگ ها روی احساسم می لغزند.
    سپهری



  • کلمات کلیدی : عمومی

  • غریب آشنا ( دوشنبه 86/1/27 :: ساعت 10:39 صبح)

    A Martian Sends a Postcard Home

    Caxtons are mechanical birds with many wings
    and some are treasured for their markings-
    they cause the eyes melt
    or the body to shriek without pain
    I have never seen one fly, but
    sometimes they perch on the hand.
    Mist is when the sky is tired of flight
    and rests its soft machine on ground:
    then the world is dim and bookish
    like engravings under tissue paper.
    Rain is when the earth is television.
    It has the property of making colors darker.
    Model T is a room with the lock inside-
    a key is turned to free the world
    for movement, so quick there is a film
    to watch for anything missed.
    But time is tied to the wrist
    or kept in a box, ticking with impatience.
    In homes,a haunted apparatus sleeps
    that snores when you pick it up.
    If the ghost cries they carry it
    to their lips and soothe it to sleep
    with sounds. And yet, they wake it up
    deliberately , by tickling with a finger.
    Only the young are allowed to suffer
    openly. Adults go to a punishment room
    with water but nothing to eat.
    They lock the door and suffer the noises
    alone. No one is exempt
    and everyone’s pain has a different smell.
    at night, when all the colors die,
    they hide in pairs
    and read about themselves-
    in color, with their eyelids shut.


    ترجمه از غریب آشنا :

    سفرنامه یک مریخی
    در این دیار پرندگانی مکانیکی می بینی با بالهای بسیارروی پشت هر یک "عددی" نوشته شده است که زمینی ها به اندازۀ آن عدد به پرنده احترام میگذراندبعد از چند ساعت خلوت کردن با این نوع پرنده ، حالت خاصی به تو دست خواهد داد: گاهی چشمت را ذوب می کنندو گاهی موجب می شوند بی هیچ دردی به خود بپیچی!!!
    تا به حال ندیده ام هیچکدام پرواز کنند اما شاهد بوده ام که گاه روی دست صاحب خود می نشینند تا با او خلوت کنند .
    گاهی آسمان از پرواز خسته می شود و ماشین عظیم اما لطیف خود را روی زمین می نشاند که این مردمان آن را مه می نامند. در این حالت دنیا تار و مبهم می شود: انگار که بخواهی سنگنوشته های زیر یک دستمال کاغذی را بخوانی!
    دنیایشان مثل "تلویزیون سیاه و سفید" است ... تا : زمانی که اتفاقی خاص رخ بدهد و "رنگها" را جلوه گر سازد . زمینی ها این رخداد را باران میخوانند .
    اتاقکهای خاصی وجود دارند که دنیا را از داخل قفل می کنندکافی است درون اتاقک بنشینی و کلید را بچرخانی : بلافاصله دنیا را می بینی که آزاد شده و با شتاب از کنار تو عبور می کند : انگار که از درون اتاقک فیلم سریعی را مشاهده می کنی!
    آدم ها زمان را به مچ می بندند یا آن را درون جعبه حبس می کنند ، و زمان بیچاره مدام با بی تابی به دیوار جعبه می کوبد به این امید که شاید بتواند آزاد شود!!
    در خانه هر زمینی ، روح خفته ای نگهداری می شود که اگر آن را از جا برداری می توانی صدای خرناسش را بشنوی. در شگفتم از کار این آدمها... : گاهی که روح فریاد زنان از خواب می پرد  آنرا در آغوش می گیرند ، در گوشش لالایی می خوانند ... تا دوباره به خواب برود . حال آنکه گاه همین آدم ها تعمداً با انگشت اشارۀ خود ، روح را قلقلک میدهند تا بیدار شود!!!
    فقط بچه ها اجازه دارند که در انظار عمومی "درد بکشند"بزرگترها به اتاق های تنبیه ویژه ای می روند که آب دارند اما از غذا خبری نیست! : در را قفل می کنند و به تنهایی ناله کرده و درد خود را تحمل میکنند . هیچیک از آنان از این تنبیه مستثنی نیست و رنج و نالۀ هر یک "بوی" متفاوتی دارد.
    شب ها وقتی همۀ رنگها می میرند ، آدمها پنهان می شوند ، و هر یک با چشمان بسته داستان زندگی خود را به رنگی مشاهده می کند .
    راستی اگه ما هم مریخی بودیم کتاب، مه ، باران، اتومبیل، ساعت ، تلفن، دبلیو سی و خواب رو چطور توصیف میکردیم؟؟


  • کلمات کلیدی : عمومی

  • غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:34 عصر)


    سلام دوستای عزیزم
    پیشاپیش نوروز باستانی رو به همگی تبریک می گم و براتون سالی پر از موفقیت و سرافرازی آرزو می کنم.



  • کلمات کلیدی : عمومی

  • غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:25 عصر)

    تقدیم با عشق:
    به تو
    ای
    مفرد
    مذکر
    غائب...

    تو می آیی ...کجا یا کی؟
    نمی دانم
    تو می آیی ...پس از شب های دلتنگی ...برای صبح یکرنگی
    نمی دانم
    تو می آیی ...برای باور بودن ...دمی با عشق آسودن
    نمی دانم
    تو می آیی ...نگاهت آشنا با من ...سلامت بوی پیراهن
    نمی دانم
    تو می آیی ...پس از باران ...به دستت شاخه ای ریحان
    نمی دانم
    تو می آیی ...سبک چون پر ...برای لحظه ی برتر
    نمی دانم
    تو می آیی ...چو آیینه ...دلت شفاف و بی کینه
    نمی دانم
    تو می آیی ...برای من ...برای کوری دشمن
    نمی دانم
    تو می آیی ...تنت شبنم ...دلت بی غم
    نمی دانم
    تو می آیی ...خدا با تو ...تمام لحظه ها با تو
    نمی دانم
    تو می آیی ...تو می آیی ... چرا امشب نمی آیی؟
    نمی دانم



  • کلمات کلیدی : عمومی، بالاتر از زمین

  • غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:25 عصر)

    سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

    سلام دوستان وقتی پارمیدا به بلاگش دعوتم کرد  کار جالبی دیدم که منم با کمی تغییر فکر میکنم بهانه خوبیه که بهتر همدیگه رو بشناسیم.
    هر کدوم  پنج ویژگی که از خودمون سراغ داریم و میدونیم عوض نمیشه رو بنویسیم: چه اونایی که بقیه هم میدونن و چه اون خصوصیاتی که فقط خودمون از وجودش با خبریم. (شرمنده ها... ولی خب دوستی با معلما گاهی این عواقبم داره... پس دیگه مجبوری تو هم بنویسی!!)
    من اول شروع میکنم ، شمام همراهیم کنین:

         1-     عاشق بهار و آفتاب. وقتی آفتاب پهن میشه کف اتاق ... عشق میکنم منم ولو شم و تو اون نور کار کنم مثلا کتابی، چیزی بخونم

    2-     مث مورچه (یا شاید سنگ پا!!!) هستم: مسیر رسیدن به هدفم هرچقدم دشوار باشه انقدددد تکرارش میکنم تا بالاخره اون دشواریه از رو بره نه من!: عقیده دارم یا تو مشکلاتتو از پا در میاری یا اونا تورو

    3-     میمیرم واسه 14 معصوم(ع)، شهدا ، شریعتی ، آی متنفرم از این برخوردای متحجر که تصور میکنن هر کدوم اینا مال عده خاصیه !!

    4-     توی 2 چیز دیوونگی واسم مرز نداره: 
     
    اول: اگه چیزیو واقعا دوست داشته باشم... مثلا عاشق رشته مم ، خیلی دوس دارم تا نهایتش برسم... اخیرا مجبور شده م که بین کار رسمی و ترقی تو این شرکت لعنتی و رشته م یکی رو انتخاب کنم... اما میدونم همون دیوونگیه که گفتم آخرش مجبورم میکنه دلمو انتخاب کنم
    و
    دوم: تو شکستن چیزایی که همه بعنوان اصل رعایتش میکنن ولی خودشونم عقیده دارن میشه قشنگتر از این باشه. مثلا: کی گفته یه آقا معلم فقط اجازه داره با شاگردای مذکرش گرم بگیره و اگه به درد دل خانما هم گوش بده 100% غرض و منظوری داره؟ یا کی به دانشجوها گفته اگه معلم از جلسه اول سخت ازت کار خواست نشون میده که پایان ترم نهایتش ناپلئونی بشه پاس کرد... و اگه معلمت دائم بشاش بود حتما کارشم بی خیالی طی کردنه ؟

    اعتراف میکنم که آدم دورویی هستم !: همیشه سر کلاسم انقد شارژ و خندون نشون میدم که حتی  شاگردای کسلم هم سرحال بیان ... راستش هیچکدوم حتی احتمال نمیدن تو زندگیم اصلا ممکنه مشکلی هم وجود داشته باشه



  • کلمات کلیدی : عمومی

  • غریب آشنا ( سه شنبه 85/12/29 :: ساعت 7:24 عصر)

    چهار شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵

    There will be two dates on your tombstone, And your friends will read them. But

     all that’s going to matter is that little dash between them. Make your life worthwhile for others.

    (ترجمه آزاد آزاد از غریب آشنا): رو پلاک آخرین خونه م 2 تاریخ حک میشه ، حتما دوستامم میخوننشون.....

    اما مهم فقط خط تیره ی بین اون تاریخهاست  

    ایکاش یه کاری کرده بودم که زندگیم واسه دیگران ارزشمند بشه ...


                                                                        

     

    با توام
    ای لنگر تسکین ، ای تکانهای دل ، ای آرامش ساحل
    با توام
    ای نور ، ای منشور ، ای تمام طیفهای آفتابی ، ای کبود ارغوانی ، ای بنفشابی
    با توام
    ای شور، ای دلشوره شیرین
    با توام
    ای شادی غمگین
    با توام
    ای غم ، غم مبهم ، ای نمی دانم
    هر چه هستی باش
    اما باش
    نه ، جز اینم آرزویی نیست
    هر چه هستی باش
    اما باش



  • کلمات کلیدی : عمومی

  • غریب آشنا ( دوشنبه 85/12/28 :: ساعت 9:50 صبح)

    ...



  • کلمات کلیدی : عمومی

  • <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عیادت
    پست چهلم : پایان
    حرف حق
    فقط عزاداری؟
    آخرین خدانگهدار
    غریبه
    خاطره
    دردهای من نگفتنی است...
    غریب
    این را همه می دانند
    ابرااا
    عجب آواز خوشی در راه است
    [عناوین آرشیوشده]